شادی پارت 3
رسیدم داخل کلاس خیلی استرس داشتم جوری که می هی هم فهمید
می هی : هی یونا خوبی ؟ چته ؟
یونا : هیچی نخوندم واسه امتحان نمیدونم چیکار کنم
می هی : منم ازت دورم و اگرنه بهت میرسوندم
یونا : نه نمیخواد . تهش خراب میکنمو ...
می هی : خراب میکنیو چی ؟!
یونا : هیچی ولش کن
می هی : پدر و مادرت ؟
یونا : آ..ر...ه
همین لحظه تهیونگ اومد نشست سر جاش می هی هم رفت وقتی دید استرس دارم گفت
تهیونگ : هی خوبی ؟
یونا : آاا...ره خوبم
دید دارم دستمو چنگ میزنم دستمو گرفت ( خدا شانس بده)
تهیونگ : مطمئنی خوبی ؟ دستاتو نابود کردی
یونا : چیزی نیست که بتونم بهت بگم
معلم اومد داخل شروع کرد امتحان گرفتن وقتی تموم شد میدونستم بد خراب کردم و نمیخواستم نمرمو ببینم ی جورایی ازش میترسیدم
معلم گفت ساکت بشینیم تا برگه ها رو صحیح کنه منم همچنان استرس داشتم در صورتی که تهیونگ با بچه ها گرم حرف زدن و خندیدن بود می هی اومد پیشم و گفت
می هی : اشکال نداره تهش بهشون نمیگی
یونا : فک کنم باید همین کارو کنم
که یهو معلم اسممو گفت نمی تونستم روی پاهام وایسم و برم برگمو بگیرم از شدت استرس رفتم پیشش
معلم : خانم لی ازتون همچین انتظاری نداشتم.
یونا : میشه برگمو ببینم ؟
معلم : البته . بفرمائید
باورم نمیشد ۵ شدمممم مگه میشههه ؟! منی که همیشه ۲۰ بودم حالا ۵ ؟! تنها کاری که میتوانستم انجام بدم این بود که به پدر و مادرم چیزی نگم . بعد از اینکه همه ی اسما رو خوند و بهشون برگشونو داد گفت
معلم : میخوام نمره های ۲۰ رو بگم
همه ی بچه ها به من نگاه کردن فک کردن منم جز اونام ولی نبودم :)
معلم : کیم تهیونگ هان سوجون ( از کمبود اسم به زیبای حقیقی روی آوردم ) کانگ سوجین لی سوهو
همه هنگ کرده بودیم . کیم تهیونگ ؟! حتما درسخونه .
زنگ تفریح شد می هی اومد پیشم و گفت
می هی : یونا برگتو بهشون نشون نمیدی نه ؟
یونا : نه اصلا
می هی : راستش ی فکری دارم که میتونه کمکت کنه
یونا : چی ؟
می هی : بیا با ی سری از بچه های کلاس اکیپ بزنیم
یونا : الان این به من کمک میکنه ؟
می هی : آره دیگه ببین به مامان بابات میگی بچه های اکیپمون گفتن بریم کتابخونه که من باهاشون درس کار کنم اینجوری میتونی بیای بیرون تازه بهمون خوش هم میگذره
یونا : می هی بیا ماچت کنممممم عشقممممم مرسیییی
می هی : خب بریم ؟
یونا : بریم
می هی : هی یونا خوبی ؟ چته ؟
یونا : هیچی نخوندم واسه امتحان نمیدونم چیکار کنم
می هی : منم ازت دورم و اگرنه بهت میرسوندم
یونا : نه نمیخواد . تهش خراب میکنمو ...
می هی : خراب میکنیو چی ؟!
یونا : هیچی ولش کن
می هی : پدر و مادرت ؟
یونا : آ..ر...ه
همین لحظه تهیونگ اومد نشست سر جاش می هی هم رفت وقتی دید استرس دارم گفت
تهیونگ : هی خوبی ؟
یونا : آاا...ره خوبم
دید دارم دستمو چنگ میزنم دستمو گرفت ( خدا شانس بده)
تهیونگ : مطمئنی خوبی ؟ دستاتو نابود کردی
یونا : چیزی نیست که بتونم بهت بگم
معلم اومد داخل شروع کرد امتحان گرفتن وقتی تموم شد میدونستم بد خراب کردم و نمیخواستم نمرمو ببینم ی جورایی ازش میترسیدم
معلم گفت ساکت بشینیم تا برگه ها رو صحیح کنه منم همچنان استرس داشتم در صورتی که تهیونگ با بچه ها گرم حرف زدن و خندیدن بود می هی اومد پیشم و گفت
می هی : اشکال نداره تهش بهشون نمیگی
یونا : فک کنم باید همین کارو کنم
که یهو معلم اسممو گفت نمی تونستم روی پاهام وایسم و برم برگمو بگیرم از شدت استرس رفتم پیشش
معلم : خانم لی ازتون همچین انتظاری نداشتم.
یونا : میشه برگمو ببینم ؟
معلم : البته . بفرمائید
باورم نمیشد ۵ شدمممم مگه میشههه ؟! منی که همیشه ۲۰ بودم حالا ۵ ؟! تنها کاری که میتوانستم انجام بدم این بود که به پدر و مادرم چیزی نگم . بعد از اینکه همه ی اسما رو خوند و بهشون برگشونو داد گفت
معلم : میخوام نمره های ۲۰ رو بگم
همه ی بچه ها به من نگاه کردن فک کردن منم جز اونام ولی نبودم :)
معلم : کیم تهیونگ هان سوجون ( از کمبود اسم به زیبای حقیقی روی آوردم ) کانگ سوجین لی سوهو
همه هنگ کرده بودیم . کیم تهیونگ ؟! حتما درسخونه .
زنگ تفریح شد می هی اومد پیشم و گفت
می هی : یونا برگتو بهشون نشون نمیدی نه ؟
یونا : نه اصلا
می هی : راستش ی فکری دارم که میتونه کمکت کنه
یونا : چی ؟
می هی : بیا با ی سری از بچه های کلاس اکیپ بزنیم
یونا : الان این به من کمک میکنه ؟
می هی : آره دیگه ببین به مامان بابات میگی بچه های اکیپمون گفتن بریم کتابخونه که من باهاشون درس کار کنم اینجوری میتونی بیای بیرون تازه بهمون خوش هم میگذره
یونا : می هی بیا ماچت کنممممم عشقممممم مرسیییی
می هی : خب بریم ؟
یونا : بریم
۵.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.