ازدواج اجباری part 6
(ویو جیمین)
صبح شده بود من داشتم صبحونه میخوردم امروز بدترین روز زندگیم بود چون قرار بود با ا. ت ازدواج کنم صبحونه که خوردم گوشیم زنگ خورد دیدم مامانم داره زنگ میزنه جوابشو دادم
_ الو
م. ج: الو پسرم خوبی؟
_ خوبم مامان ممنون
م. ج: پسرم باید بری آرایشگاه میدونی که
_ مامان این چه سوالیه که میپرسی چرا باید یادم بره
م. ج: گفتم شاید یادت رفته باشه. راستی باید بعدشم بری دنبال عروس از آرایشگاه بیاریش
_ اه باشه مامان خدافظ
م. ج: خدافظ
بعدش تلفن رو قطع کردم از این زندگی متنفرم چرا آخه من باید با این دختره ی ه*رزه ازدواج کنم تو همین فکر ها بودم که یادم اومد باید برم آرایشگاه سریع رفتم لباسمو عوض کردم و رفتم به سمت آرایشگاه
(ویو ا. ت)
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون لباسم رو عوض کردم و موهامو بالا بستم و رفتم پایین دیدم مامانم میز رو چیده و منتظر منه واسه همین هم سریع رفتم پایین صبح بخیری بهش گفتم و شروع کردم به خوردن آخه خیلی گشنم بود بعد از اینکه تموم شد رفتم بالا کفش هام رو پوشیدم و موهام رو باز هم بستم که باز نشه و با مامانم سوار ماشین شدیم تا بریم آرایشگاه وقتی رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم داخل آرایشگاه (علامت آرایشگر 👤هست)
👤: سلام خوش اومدید
م. ت: سلام ممنون ما وقت گرفته بودیم به اسم ا. ت
👤: آ بله بفرمایید بشینید تا آمادتون کنم
(پرش زمانی به بعد میکاپ)
کار میکاپم تموم شد و رفتم برای موهام و کاره اونم تموم شد و بعدشم رفتم توی اتاق پرو لباسم رو پوشیدم و اومدم بیرون من دیگه حاضر بودم که دیدم جیمین اومده و به دره ماشین تکیه داده منم رفتم بیرون و وقتی منو دید هیچ عکس العملی نشون نداد و قصط گفت که سوار شم منم سوار ماشین شدم اونم نشست تو ماشین و راه افتادیم به سمت عکاسی
(پرش زمانی به وقتی که وارد عکاسی شدن)
سلام کردیم و رفتیم که عکس بگیریم باید چند تا ژست میگرفتیم
(ویو جیمین)
باید ژست میگرفتیم و اون عکاسه هی میگفت به هم نزدیک شید یهو به ا. ت نگاه کردم که چشماش پر از اشک بود دلم براش سوخت پس بغلش کردم اولش تعجب کرد و بعد لبخند زد و عکاسی هم تموم شد و دیگه رفتیم توی باغی که عروسی برگزار شده بود رسیدیم و پیاده شدیم و من در رو براش باز کردم که کسی شک نکنه بعد دستشو گرفتم و وقتی رفتیم داخل و همه دست زدن واسمون بعدشم عاقد اومد و زر زد و ماهم بله گفتیم و رفتیم خونه من
خماری😂
صبح شده بود من داشتم صبحونه میخوردم امروز بدترین روز زندگیم بود چون قرار بود با ا. ت ازدواج کنم صبحونه که خوردم گوشیم زنگ خورد دیدم مامانم داره زنگ میزنه جوابشو دادم
_ الو
م. ج: الو پسرم خوبی؟
_ خوبم مامان ممنون
م. ج: پسرم باید بری آرایشگاه میدونی که
_ مامان این چه سوالیه که میپرسی چرا باید یادم بره
م. ج: گفتم شاید یادت رفته باشه. راستی باید بعدشم بری دنبال عروس از آرایشگاه بیاریش
_ اه باشه مامان خدافظ
م. ج: خدافظ
بعدش تلفن رو قطع کردم از این زندگی متنفرم چرا آخه من باید با این دختره ی ه*رزه ازدواج کنم تو همین فکر ها بودم که یادم اومد باید برم آرایشگاه سریع رفتم لباسمو عوض کردم و رفتم به سمت آرایشگاه
(ویو ا. ت)
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون لباسم رو عوض کردم و موهامو بالا بستم و رفتم پایین دیدم مامانم میز رو چیده و منتظر منه واسه همین هم سریع رفتم پایین صبح بخیری بهش گفتم و شروع کردم به خوردن آخه خیلی گشنم بود بعد از اینکه تموم شد رفتم بالا کفش هام رو پوشیدم و موهام رو باز هم بستم که باز نشه و با مامانم سوار ماشین شدیم تا بریم آرایشگاه وقتی رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم داخل آرایشگاه (علامت آرایشگر 👤هست)
👤: سلام خوش اومدید
م. ت: سلام ممنون ما وقت گرفته بودیم به اسم ا. ت
👤: آ بله بفرمایید بشینید تا آمادتون کنم
(پرش زمانی به بعد میکاپ)
کار میکاپم تموم شد و رفتم برای موهام و کاره اونم تموم شد و بعدشم رفتم توی اتاق پرو لباسم رو پوشیدم و اومدم بیرون من دیگه حاضر بودم که دیدم جیمین اومده و به دره ماشین تکیه داده منم رفتم بیرون و وقتی منو دید هیچ عکس العملی نشون نداد و قصط گفت که سوار شم منم سوار ماشین شدم اونم نشست تو ماشین و راه افتادیم به سمت عکاسی
(پرش زمانی به وقتی که وارد عکاسی شدن)
سلام کردیم و رفتیم که عکس بگیریم باید چند تا ژست میگرفتیم
(ویو جیمین)
باید ژست میگرفتیم و اون عکاسه هی میگفت به هم نزدیک شید یهو به ا. ت نگاه کردم که چشماش پر از اشک بود دلم براش سوخت پس بغلش کردم اولش تعجب کرد و بعد لبخند زد و عکاسی هم تموم شد و دیگه رفتیم توی باغی که عروسی برگزار شده بود رسیدیم و پیاده شدیم و من در رو براش باز کردم که کسی شک نکنه بعد دستشو گرفتم و وقتی رفتیم داخل و همه دست زدن واسمون بعدشم عاقد اومد و زر زد و ماهم بله گفتیم و رفتیم خونه من
خماری😂
۵.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.