سه پارتی تهیونگ
صدایی به خودم میام : اهم اهم...سه جونگه ! یعنی باید خداروشکر کنم که کس دیگهای نبود ؟ از جا میپرم...سه جونگ دستم رو میگیره و سعی میکنه به جایی بره که افراد کمتری اونجان...اطرافش رو چک میکنه رو میگه : کاری ندارم داشتی چیکار میکردی...ولی اگر یه نفر دیگه جای من بود بدبخت میشدی ! الانم اگه زودتر نری داخل بدبخت میشی ! با تعجب نگاش میکنم و میپرسم : مگه داخل چه خبره ؟ به خانوادم اشاره میکنه : پدرت میخواد برگردین به قصر و منتظر توعه....همون موقع پدرم ، یعنی پادشاه ، میاد بیرون...سه جونگ منو به سمت پدرم هل میده و زمزمه میکنه : فقط برو و حرفی نزن....کاری که گفت رو میکنم...انقدر سکوتم رو ادامه میدم تا به قصر و اتاقم میرسم...روی تخت ولو میشم...اون چه کاری بود که دم فواره کردم ؟ عقلمو از دست داده بودم ؟اما اون...خیلی خوش صحبت بود....در میزنن : ندیمه؟ بیا داخل....ندیمه در رو باز کرد و گفت : شاهدخت...صداش رو پایین میاره و ادامه میده: این نامه رو برای شما فرستادن...نامه رو از دستش میگیرم و با دستم بهش میگم که بره...از طرف کی میتونه باشه ؟ بازش میکنم:
سلام شاهدخت عزیز !
بابت حرکاتم توی مهمونی عذر میخوام ! امیدوارم شمارو آزرده خاطر نکرده باشم...
اگر نامه رو تموم کردین...به بالکن اتاقتون بیاین...بهم اعتماد کنین...!
با احترام ، تهیونگ
نامه رو بستم و در بالکن رو باز کردم...چی ! اون اینجا چیکار میکرد !؟ اطرافم رو نگاه کردم و گفتم : تو...چرا اینجایی؟...عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت : اول از همه باید مطمئن میشدم که من رو بخشیدی...و باید بگم...چی میخواست بگه ؟ این وقت شب ؟ توی بالکن اتاقم ؟ آب دهانش رو قورت داد و گفت: الان که فکر میکنم...اگه بگردم عقب بازم اون کار رو تکرار میکنم و پشیمون نیستم ! البته قول میدم ایندفعه اجازه بگیرم...نمیتونم متعجب تر از این بهش نگاه کنم ! سعی کردم خودم رو جمع کنم و گفتم : شاید نظر منم همین باشه....لبخندی زد و گفت : الان این یه جور اعتراف از طرف هردومونه ؟ یکم خجالت میکشم و سرم رو به نشونهی تایید تکون میدم....تا بفهمم چه اتفاقی افتاده من رو توی آغوشش گرفت و گفت : پس بعدا میبینمت ! و بعدش جوری ناپدید شد که حس کردم قدرت ماورایی داره....
............
امشب مهمونی توی قصر ما بود...دوباره باید اون اشراف زاده های افادهای رو میدیدم...بعضی وقتا رفتار خودم رو باهاشون مقایسه میکردم...فکر کنم من اصلا اشراف زاده نباشم !...تنها چیزی که باعث میشد کمی لبخند روی صورتم بیاد اون احتمال ۱ درصدی بود که به اومدن اون داشتم...فقط میخواستم دوباره ببینمش...
سعی کردم جوری که جلب توجه نکنم به طبقه پایین و تالار رقص برم...همینطوری که داشتم دنبالش میگشتم...جسمی جلوم اومد...پدرم بود !
ادامه دارد....
سلام شاهدخت عزیز !
بابت حرکاتم توی مهمونی عذر میخوام ! امیدوارم شمارو آزرده خاطر نکرده باشم...
اگر نامه رو تموم کردین...به بالکن اتاقتون بیاین...بهم اعتماد کنین...!
با احترام ، تهیونگ
نامه رو بستم و در بالکن رو باز کردم...چی ! اون اینجا چیکار میکرد !؟ اطرافم رو نگاه کردم و گفتم : تو...چرا اینجایی؟...عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت : اول از همه باید مطمئن میشدم که من رو بخشیدی...و باید بگم...چی میخواست بگه ؟ این وقت شب ؟ توی بالکن اتاقم ؟ آب دهانش رو قورت داد و گفت: الان که فکر میکنم...اگه بگردم عقب بازم اون کار رو تکرار میکنم و پشیمون نیستم ! البته قول میدم ایندفعه اجازه بگیرم...نمیتونم متعجب تر از این بهش نگاه کنم ! سعی کردم خودم رو جمع کنم و گفتم : شاید نظر منم همین باشه....لبخندی زد و گفت : الان این یه جور اعتراف از طرف هردومونه ؟ یکم خجالت میکشم و سرم رو به نشونهی تایید تکون میدم....تا بفهمم چه اتفاقی افتاده من رو توی آغوشش گرفت و گفت : پس بعدا میبینمت ! و بعدش جوری ناپدید شد که حس کردم قدرت ماورایی داره....
............
امشب مهمونی توی قصر ما بود...دوباره باید اون اشراف زاده های افادهای رو میدیدم...بعضی وقتا رفتار خودم رو باهاشون مقایسه میکردم...فکر کنم من اصلا اشراف زاده نباشم !...تنها چیزی که باعث میشد کمی لبخند روی صورتم بیاد اون احتمال ۱ درصدی بود که به اومدن اون داشتم...فقط میخواستم دوباره ببینمش...
سعی کردم جوری که جلب توجه نکنم به طبقه پایین و تالار رقص برم...همینطوری که داشتم دنبالش میگشتم...جسمی جلوم اومد...پدرم بود !
ادامه دارد....
۷.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.