عشق خونی
عشق_خونی
پارت⁶
سایا: می خوام لباسش رو عوض کنم...
_افرین عوضش کن، فکر خوبیه....
سایا چشماش رو ریز کرد...
سایا:خب برو بیرون، نکنه می خوای موقعی که لباسش رو در میارم همینجا بمونی و زل بزنی بهش؟!...
ابروهام رو انداختم بالا و لبخند ضایعی زدم..
_ عا اره، حق با تویه...
اتاق رو ترک کردم و در رو پشت سرم بستم...
به در اتاقش نگاه کردم و با یاداوری چهره شوک زدش...
و بعد هم افتادنش روم، مشکوک زمزمه کردم...
_ اخه این چجور خوناشامیه؟ مگه میشع یک خوناشام فقط با یک سطل اب یخ بمیره؟ اریکا که قبلا انقدر ضعیف نبود...یه خورده عجیبه!..
سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین...
و به سمت مبل هایی که کنار راه پله قرار داشت حرکت کردم....
روی کاناپه نشستم و متفکر دستمو به چونم کشیدم...
همش رنگ نگاهش و اون حالت چهرش جلوی چشمام شکل میگرف...
اریکا رو از پنج سال پیش که به عنوان دختری که قراره همسر جیمین بشه و هر از چندگاهی میومد عمارت...
جیمین و هم رو میدیدیم، میشناسم...
از همون اول که همو دیدیم از هم متنفر شدیم و سر لج و لجبازی بلا سر هم میاوردیم...
ولی اینبار که دیدمش با اینکه چهرش همون بود،...
ولی حس کردم این دختر رو اولین باره که میبینم...
چشمام رو چندثانیه بستم...
خیلی گیج شدم...
پوفی کردم و به سایا که از پله ها اومد پایین و کنارم نشست نگاهی انداختم...
_ خب؟
سایا: لباسش رو عوض کردم و موهاش رو خشک کردم...
لبخند محوی زدم..
_ خیلی خوشحال کنندس که میبینم بااینکه اریکا توی این پنج سال انقدر اذیتت کرد ولی تو بازم کمکش میکنی!...
سایا لبخندی زد...
سایا: من ادم کینه ای نیستم...
«اریکا(ملیسا) »
با حسه اینکه نفسم داره قطع میشه وحشت زده...
چشمام رو باز کردم و هوا رو با ولع بلعیدم...
پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم...
با یاداوری اون پسره دیوونه و کاری که کرد..
حرصی لبمو گزیدم....
از روی تخت اومدم پایین که چشمم افتاد به لباس صورتی که تنم بود...
خ..خاک عالم..
کی لباس منو عوض کرده؟!
پارت⁶
سایا: می خوام لباسش رو عوض کنم...
_افرین عوضش کن، فکر خوبیه....
سایا چشماش رو ریز کرد...
سایا:خب برو بیرون، نکنه می خوای موقعی که لباسش رو در میارم همینجا بمونی و زل بزنی بهش؟!...
ابروهام رو انداختم بالا و لبخند ضایعی زدم..
_ عا اره، حق با تویه...
اتاق رو ترک کردم و در رو پشت سرم بستم...
به در اتاقش نگاه کردم و با یاداوری چهره شوک زدش...
و بعد هم افتادنش روم، مشکوک زمزمه کردم...
_ اخه این چجور خوناشامیه؟ مگه میشع یک خوناشام فقط با یک سطل اب یخ بمیره؟ اریکا که قبلا انقدر ضعیف نبود...یه خورده عجیبه!..
سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین...
و به سمت مبل هایی که کنار راه پله قرار داشت حرکت کردم....
روی کاناپه نشستم و متفکر دستمو به چونم کشیدم...
همش رنگ نگاهش و اون حالت چهرش جلوی چشمام شکل میگرف...
اریکا رو از پنج سال پیش که به عنوان دختری که قراره همسر جیمین بشه و هر از چندگاهی میومد عمارت...
جیمین و هم رو میدیدیم، میشناسم...
از همون اول که همو دیدیم از هم متنفر شدیم و سر لج و لجبازی بلا سر هم میاوردیم...
ولی اینبار که دیدمش با اینکه چهرش همون بود،...
ولی حس کردم این دختر رو اولین باره که میبینم...
چشمام رو چندثانیه بستم...
خیلی گیج شدم...
پوفی کردم و به سایا که از پله ها اومد پایین و کنارم نشست نگاهی انداختم...
_ خب؟
سایا: لباسش رو عوض کردم و موهاش رو خشک کردم...
لبخند محوی زدم..
_ خیلی خوشحال کنندس که میبینم بااینکه اریکا توی این پنج سال انقدر اذیتت کرد ولی تو بازم کمکش میکنی!...
سایا لبخندی زد...
سایا: من ادم کینه ای نیستم...
«اریکا(ملیسا) »
با حسه اینکه نفسم داره قطع میشه وحشت زده...
چشمام رو باز کردم و هوا رو با ولع بلعیدم...
پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم...
با یاداوری اون پسره دیوونه و کاری که کرد..
حرصی لبمو گزیدم....
از روی تخت اومدم پایین که چشمم افتاد به لباس صورتی که تنم بود...
خ..خاک عالم..
کی لباس منو عوض کرده؟!
۲۱۸
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.