عشق غیر قابل دسترس... ziha
فصل دوم...پارت هجدهم
راوی؛
جیمین باید راه میوفتاد تا به مهمونی شب برسه الیزا روی صندلی نشسته بود و سرش توی گوشیش بود،جیمین رفت پیش الیزا و قضیه رو براش تعریف کرد:
جیمین: تو شامتو بخور شاید دیر وقت بشه و نتونم بیام
الیزا:کی برمیگردی؟
جیمین:فردا صبح تا از خواب بیدار نشدی پیشتم
الیزا:باش،مواظب خودت باش
جیمین:توام همینطور
جیمین رفت و بعد از چند ساعت رسید و رفت خونه مادرش:
مامان ج: اومدی پسرم؟
جیمین:اره مامان
مامان ج:بیا یکم کمکم کن چیزی نمونده شب شه
جیمین:باشه
بعد از چند ساعت با صدای زنگ در، جیمین و مادرش از جاشون بلند شدند و به استقبال مهمونشون رفتن،اول خاله جیمین اومد تو و پشت سرش جیا اومد، مامان جیمین، جیا رو بغل کرد و گفت:ماشالله چقدر ماه شدی جیا
جیا:خیلی ممنونم
جیمین هم به اونا سلام داد و همگی توی پذیرایی نشستن و مشغول صحبت شدن سر میز شام بودن که مامان جیمین گفت:
مامان ج: جیمین گفت دعوتتون کنیم میخواست چیزی رو بهتون بگه
خاله ج: حتما چیز مهمی بوده خب جیمین ما منتظریم
مامان ج: بگو دیگه (اروم)
جیمین:چیو؟
مامان ج: یادت رفت واسه چی دعوتشون کردیم؟تشکرو اینا
جیمین:اها ...یادم اومد...مادرم گفت وقتی من نبودم خیلی کمکش کردی جیا ازت ممنونم جیا:کاری نکردم که،خاله لطف داره
جیمین: هنوزم همونجوری ای
جیا:چجوری؟
جیمین: بچه که بودیم هم، وقتی یکی ازت تعریف میکرد دستپاچه میشدی
جیا:یادش بخیر این مال خیلی وقت پیشه
جیمین:خیلی باهم بازی میکردیم،توی دبستان تیم فوق العاده ای شده بودیم
جیا:اره هیچ کس نمیتونست عروسکامو بگیره (با خنده)
ساعت یازده شب بود ک جیا و مادرش به خونشون رفتند جیمین دوش گرفت و بعدش خوابید...
راوی؛
جیمین باید راه میوفتاد تا به مهمونی شب برسه الیزا روی صندلی نشسته بود و سرش توی گوشیش بود،جیمین رفت پیش الیزا و قضیه رو براش تعریف کرد:
جیمین: تو شامتو بخور شاید دیر وقت بشه و نتونم بیام
الیزا:کی برمیگردی؟
جیمین:فردا صبح تا از خواب بیدار نشدی پیشتم
الیزا:باش،مواظب خودت باش
جیمین:توام همینطور
جیمین رفت و بعد از چند ساعت رسید و رفت خونه مادرش:
مامان ج: اومدی پسرم؟
جیمین:اره مامان
مامان ج:بیا یکم کمکم کن چیزی نمونده شب شه
جیمین:باشه
بعد از چند ساعت با صدای زنگ در، جیمین و مادرش از جاشون بلند شدند و به استقبال مهمونشون رفتن،اول خاله جیمین اومد تو و پشت سرش جیا اومد، مامان جیمین، جیا رو بغل کرد و گفت:ماشالله چقدر ماه شدی جیا
جیا:خیلی ممنونم
جیمین هم به اونا سلام داد و همگی توی پذیرایی نشستن و مشغول صحبت شدن سر میز شام بودن که مامان جیمین گفت:
مامان ج: جیمین گفت دعوتتون کنیم میخواست چیزی رو بهتون بگه
خاله ج: حتما چیز مهمی بوده خب جیمین ما منتظریم
مامان ج: بگو دیگه (اروم)
جیمین:چیو؟
مامان ج: یادت رفت واسه چی دعوتشون کردیم؟تشکرو اینا
جیمین:اها ...یادم اومد...مادرم گفت وقتی من نبودم خیلی کمکش کردی جیا ازت ممنونم جیا:کاری نکردم که،خاله لطف داره
جیمین: هنوزم همونجوری ای
جیا:چجوری؟
جیمین: بچه که بودیم هم، وقتی یکی ازت تعریف میکرد دستپاچه میشدی
جیا:یادش بخیر این مال خیلی وقت پیشه
جیمین:خیلی باهم بازی میکردیم،توی دبستان تیم فوق العاده ای شده بودیم
جیا:اره هیچ کس نمیتونست عروسکامو بگیره (با خنده)
ساعت یازده شب بود ک جیا و مادرش به خونشون رفتند جیمین دوش گرفت و بعدش خوابید...
۳.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.