وقتی همکلاسیت بود و..
روز اول مدرسه بود، توی راه مدرسه کلی دانش آموز میدید که با ذوق دارن به سمت اونجا حرکت میکنن ولی اون چی؟ با بیحالی به سمت مدرسه حرکت میکرد…
اینکه وارد یه مدرسه جدید بشه و اتفاقای نا خوشایندی براش بیوفته نگرانش میکرد…
دختر وارد مدرسه شد و به صورت خیلی نگران وارد دفتر مدیر شد…
-سلام جناب، من مین ا.ت هستم.
مدیر عینکش رو کمی پایین آورد و نگاهی کرد…
مدیر: دانش آموز جدید هستی؟ خوش اومدی -لبخند
-ممنونم
مدیر: خب خانم مین، شما با معلم اصلیتون یعنی خانم لی میرید کلاس…
-بله
بعد از چند دقیقه منتظر بودن، خانم زیبا و جوانی به سمت ا.ت اومد که به نظر میرسید خانم لی باشه…
خانم لی: ا.ت، عزیزم با من بیا…
به همراه خانم لی به سمت کلاس رفت و پست در ایستاد…
خانم لی: خب بچه ها، ما امروز یه دانش آموز جدید داریم پس امیدوارم باهاش کنار بیاید، بیا تو عزیزم…
با ورود دختر، کل کلاس بهش خیره شدن (یاد زیبای حقیقی افتادم🗿💔)
-سلام به همگی من ا.ت هستم، از آشنایی باهاتون خوشبختم…
خانم لی: خب ا.ت عزیزم برو بشین…
کل کلاس میخواستن دختر بیاد پیششون بشینه و اون رو گیج کرده بودن، با صدای خندهی خانم لی همه ساکت شدن…
خانم لی: به نظرم برو پیش جیمین بشین، ردیف وسط میز سوم…
-بله
دختر با نگرانی به سمت میز پسر رفت و کنار اون نشست…
+پارک جیمین هستم…
-لی ا.ت، خوشوقتم…
+منم همینطور…
سوآ: اوماااا همش داری داستان خودت و آپا رو برای بچم تعریف میکنی، واقعا چرا؟
-برای اینکه خودش میخواد، مگه نه لیا؟
لیا: درسته من خودم میخوام به داستانای مامان بزرگ گوش کنم.
سوآ: آیشش من که میدونم هدفت چیه خانم پارک.
-هدفم اینه دخترت از من یاد بگیره با همچین ادمی مثل پدرت ازدواج کنه.
+درسته من واقعا خیلی جذابم، با اینکه پیر شدم اما همه دنبالمن.
لیا: بابا بزرگ دیگه داری بزرگش میکنییی
و همگی با حرف لیا کوچولو خندیدن
الان چندین سال گذشته اما عشق بین جیمین و ا.ت قصهی ما پایداره.
سعی کردم نسبت به قبل تغییرش بدم..
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟💖
#سناریو
#فیک
#جیمین
#تکپارتی
#بنگتن
اینکه وارد یه مدرسه جدید بشه و اتفاقای نا خوشایندی براش بیوفته نگرانش میکرد…
دختر وارد مدرسه شد و به صورت خیلی نگران وارد دفتر مدیر شد…
-سلام جناب، من مین ا.ت هستم.
مدیر عینکش رو کمی پایین آورد و نگاهی کرد…
مدیر: دانش آموز جدید هستی؟ خوش اومدی -لبخند
-ممنونم
مدیر: خب خانم مین، شما با معلم اصلیتون یعنی خانم لی میرید کلاس…
-بله
بعد از چند دقیقه منتظر بودن، خانم زیبا و جوانی به سمت ا.ت اومد که به نظر میرسید خانم لی باشه…
خانم لی: ا.ت، عزیزم با من بیا…
به همراه خانم لی به سمت کلاس رفت و پست در ایستاد…
خانم لی: خب بچه ها، ما امروز یه دانش آموز جدید داریم پس امیدوارم باهاش کنار بیاید، بیا تو عزیزم…
با ورود دختر، کل کلاس بهش خیره شدن (یاد زیبای حقیقی افتادم🗿💔)
-سلام به همگی من ا.ت هستم، از آشنایی باهاتون خوشبختم…
خانم لی: خب ا.ت عزیزم برو بشین…
کل کلاس میخواستن دختر بیاد پیششون بشینه و اون رو گیج کرده بودن، با صدای خندهی خانم لی همه ساکت شدن…
خانم لی: به نظرم برو پیش جیمین بشین، ردیف وسط میز سوم…
-بله
دختر با نگرانی به سمت میز پسر رفت و کنار اون نشست…
+پارک جیمین هستم…
-لی ا.ت، خوشوقتم…
+منم همینطور…
سوآ: اوماااا همش داری داستان خودت و آپا رو برای بچم تعریف میکنی، واقعا چرا؟
-برای اینکه خودش میخواد، مگه نه لیا؟
لیا: درسته من خودم میخوام به داستانای مامان بزرگ گوش کنم.
سوآ: آیشش من که میدونم هدفت چیه خانم پارک.
-هدفم اینه دخترت از من یاد بگیره با همچین ادمی مثل پدرت ازدواج کنه.
+درسته من واقعا خیلی جذابم، با اینکه پیر شدم اما همه دنبالمن.
لیا: بابا بزرگ دیگه داری بزرگش میکنییی
و همگی با حرف لیا کوچولو خندیدن
الان چندین سال گذشته اما عشق بین جیمین و ا.ت قصهی ما پایداره.
سعی کردم نسبت به قبل تغییرش بدم..
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟💖
#سناریو
#فیک
#جیمین
#تکپارتی
#بنگتن
۳.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.