part:6 name:Fate
دوست نداری نخون مجبور نیستی
که با دیدن استاد کیم چشمام گرد شد لیسا پرید بغلش باهم اومدن رو مبل نشستن که عمم گفت
_سلام تهیونگ خوش اومدی
تهیونگ نیشخندی زد نشست دقیقا روبه روی من که با دیدن چشماش گرد شد قشنگ یه پنج دقیقه ای بهم زل زده بودیم و همه سکوت کرده بودن که بابام گفت
_خوب وقت ناهاره
همه بلند شدیم و به سمت آشپز خونه رفتیم که جونگ کوک مث کش تنبون دنبالم راه افتاد و کنارم نشست لیسام که چسبیده بود به تهیونگ
بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم و فتم
_یعنی براچی باید با استادی که باهم دشمنی داریم فامیل شممممم
داشتم همینجوری غر میزدم که در بی هوا باز شد تهیونگ اومد داخل
با اخم گفتم
_بهت یاد ندادن قبل از داخل اومدن در بزنی؟
پوکر گفت
_خیر یاد ندادن مشکل داری باهاش ؟
اخمی کردم که اومد داخل و درو بست
_هوی کجا بفرما بیرون
با اخم بهم نگاه کرد و گفت
_جوجه حتما کارت دارم که اومدم
_مثلا چیکار داری؟
نشست روی تخت و گفت
_باید کمکم کنی
با غرور گفتم
_اونوقت چرا باید کمکت کنم ؟
_چون اگه کمکم کنی تا آخر سال نمرات خوبی بهت میدم خوبه ؟
فکر بدیم نیستا من ریاضیم ریده ولی اگه نمره خوب بهم بده راحتم
_خوب چه کمکی باید بت بکنم ؟
_من از لیسا خوشم نمیاد و دوست ندارم باهاش ازدواج کنم و تو باد کمکم کنی که عروسی نکنم (دوستان رمانه نگین چرا تهیونگ از لیسا بدش میاد رمانههه)
یکم فکر کردمو گفتم
_قبوله ولی باید چیکار کنم ؟
_من تو مدرسه استادتم و حالا تو باید وانمود کنی که من و تو تو مدرسه عاشق هم شدیم
چشمامو گرد کردم و با جیغ گفتم
_چیییییییییییییی
سریع جلوی دهنمو گرفت گفت
_هیس این فقط یه نقش بازی کردنه من خودمم دوست ندارم وانمود کنم عاشقه توم
از خداتم بشه اخمی کردمو گفتم
_خیلی خوب حالا چیکار کنیم الان ؟
_کاره خاصی قرار نیست بکنیم میریم پایین
پوکر رفتیم پایین که عمه مشکوک گفت
_تهیونگ چرا رفته بودی اتاق کایرا ؟
پوکر گفت
_همینجوری
عمم با اخم گفت
_اینطوری نمیشه از امشب تو لیسا پیشه هم میخوابین
تهیونگ سری تکون داد رفت نشست رو مبل منم رفتم تو آشپز خونه که جونگ کوک روبه عمه گفت
_مامان میشه منو کایرام پیش هم بخوابیم ؟
عمه با لبخند رضایت گفت
_چرا نشه ؟
اخمی کردم که بابام گفت
_منم موافقم
از بابام همچین انتظاری نداشتم مثل اینکه یادشون رفته بود جونگ کوک بامن چیکار کرده گوله اشکی از گونه ام پایین اومد ولی خودمو کنترل کردم و سعی کردم قوی باشم
چیزی نگذشت که شب شد هرکی رفت تو اتاق خودش منم با دستای لرزون رفتم تو اتاقم با همون لباسا خوابیدم که در اتاق باز شد و ...
که با دیدن استاد کیم چشمام گرد شد لیسا پرید بغلش باهم اومدن رو مبل نشستن که عمم گفت
_سلام تهیونگ خوش اومدی
تهیونگ نیشخندی زد نشست دقیقا روبه روی من که با دیدن چشماش گرد شد قشنگ یه پنج دقیقه ای بهم زل زده بودیم و همه سکوت کرده بودن که بابام گفت
_خوب وقت ناهاره
همه بلند شدیم و به سمت آشپز خونه رفتیم که جونگ کوک مث کش تنبون دنبالم راه افتاد و کنارم نشست لیسام که چسبیده بود به تهیونگ
بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم و فتم
_یعنی براچی باید با استادی که باهم دشمنی داریم فامیل شممممم
داشتم همینجوری غر میزدم که در بی هوا باز شد تهیونگ اومد داخل
با اخم گفتم
_بهت یاد ندادن قبل از داخل اومدن در بزنی؟
پوکر گفت
_خیر یاد ندادن مشکل داری باهاش ؟
اخمی کردم که اومد داخل و درو بست
_هوی کجا بفرما بیرون
با اخم بهم نگاه کرد و گفت
_جوجه حتما کارت دارم که اومدم
_مثلا چیکار داری؟
نشست روی تخت و گفت
_باید کمکم کنی
با غرور گفتم
_اونوقت چرا باید کمکت کنم ؟
_چون اگه کمکم کنی تا آخر سال نمرات خوبی بهت میدم خوبه ؟
فکر بدیم نیستا من ریاضیم ریده ولی اگه نمره خوب بهم بده راحتم
_خوب چه کمکی باید بت بکنم ؟
_من از لیسا خوشم نمیاد و دوست ندارم باهاش ازدواج کنم و تو باد کمکم کنی که عروسی نکنم (دوستان رمانه نگین چرا تهیونگ از لیسا بدش میاد رمانههه)
یکم فکر کردمو گفتم
_قبوله ولی باید چیکار کنم ؟
_من تو مدرسه استادتم و حالا تو باید وانمود کنی که من و تو تو مدرسه عاشق هم شدیم
چشمامو گرد کردم و با جیغ گفتم
_چیییییییییییییی
سریع جلوی دهنمو گرفت گفت
_هیس این فقط یه نقش بازی کردنه من خودمم دوست ندارم وانمود کنم عاشقه توم
از خداتم بشه اخمی کردمو گفتم
_خیلی خوب حالا چیکار کنیم الان ؟
_کاره خاصی قرار نیست بکنیم میریم پایین
پوکر رفتیم پایین که عمه مشکوک گفت
_تهیونگ چرا رفته بودی اتاق کایرا ؟
پوکر گفت
_همینجوری
عمم با اخم گفت
_اینطوری نمیشه از امشب تو لیسا پیشه هم میخوابین
تهیونگ سری تکون داد رفت نشست رو مبل منم رفتم تو آشپز خونه که جونگ کوک روبه عمه گفت
_مامان میشه منو کایرام پیش هم بخوابیم ؟
عمه با لبخند رضایت گفت
_چرا نشه ؟
اخمی کردم که بابام گفت
_منم موافقم
از بابام همچین انتظاری نداشتم مثل اینکه یادشون رفته بود جونگ کوک بامن چیکار کرده گوله اشکی از گونه ام پایین اومد ولی خودمو کنترل کردم و سعی کردم قوی باشم
چیزی نگذشت که شب شد هرکی رفت تو اتاق خودش منم با دستای لرزون رفتم تو اتاقم با همون لباسا خوابیدم که در اتاق باز شد و ...
۵.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.