p4
p4
ارنیکا:
میخوای چیکار کنی اخوان من هرکاریم بتونم بکنم از پس این یکی برنمیام
اخوان از پشت میزش بلند شد سیگارش و روشن کرد
نشست کنارم و گفت: مگه من مردم بزار همچین کاری کنه باهات
حسابش و میزارم کف دستش
ارنکیا:چی توسرته اون از نصف کارات باخبره دهنش و بازکنه..
اخوان :نگران نباش نمیزارم
الان پاشو برو خونه
نگران هیچیم نباش
زنگ زد جوابش و نده تا غروب بیام خونه بگم باید چیکارکنی
ارنکیاککیفم و برداشتم رفتم سمت در
که باصدای اخوان بگرشتم سمتش
اخوان:ارنیکا
ارنیکا:بله
اخوان :هرکاریم ازت بخوام نمیزارم خودت و بخاطر من بفروشی ادم مهر اصلی زندگیشو که نمبازه تو خیلی برام مهمی
ارنیکا:لحن مهربونی داشت اما حرفش بیشتر زخم زبون بود تامحبت
اینکه توزندکی ینفر مثل یه مهر باشی برای رسیدن به هدفش قشنگ نیست
آزر دهندست مثله اینه با کاغذ دستت و ببری همینقدر کوچیک و دردناک
سوار ماشینم شدم ورفتم سمت خونه
اخوان برای من بهترینارو رقم زد بعد مرگ مامانم درسته خیلی کارا کرد ولی هیچوقت برام تو زندگی از نظر مادی کم نزاشته بود
من هرچیزی داشتم توزندگیم از اخوان بود
درسه زندگیم نسبتا خوب بود اما عذاب وجدانم نمیزاشت درست
از زندگیلذ ببرم من آدم این حرفا نبودم
رسیدم و ماشین و دادم خدمتکار پارک کنه خودمم رفتم تو
اتاقم
که بابا برزگ و دیدم داشت کتاب میخوند
چی میخونی؟
بابابزرگ:سلام عزیزم
یه کتاب جدید گرفتم
اسمش گوشواره های نقره ای
نویسندش ناشناسه
ولی داستان جذابی داره میگن جلد دومش هم توراه
راکان بهم داد دیروز رفته بود کتابخونش
ارنیکا:
عه چه خوب
پس چرابمن چیزی نگفته
یسر باید برم پیشش
باابزرگ:
اره حتما برو
ارنیکا:
من برم لباسام و عوض کنم
رفتم تو اتاقم
انگار رزیتا خونه نبود
خبری از ژاسمینم نبود
داشتم میرفتم که یهو مهیار جلوم سبز شد
وای مردم چرا یهویی میایی
مهیار:
بجا سلام کردنت مثلا من برادر بزرگتما
ارنیکا: کی اومدی
مهیار:یه دوسه ساعتی میشه
بیابغلم ببینم
ارنیکا:بغلش کردم یچیز بگم هوابرت نداره پرو شی
مهیار:ممیدونم دلت برام تنگ شده بود
ارنیکا:بیشعور
حالا چیشد یادی ازماکردی
مهیار: خبو دیگه اومدم دیگه
کارت چطور پیش میره
راضی
ارنیکا:اره خوبه
توچی؟
مهیار:منم کارای همیشگیم دیگه ماشین بساز تعمیر کن و مسابقه بده
ارنیکا:رزیتا کوش
مهیار:من و دید سگ شد رفت بابا چیکارش کرده
ارنیکا:هر روز دعوا دارن
یعنی ادم و دیونه میکنن
راستی اخوان میدونه اومدی؟
مهیار:هنوزم نمیگی بابا
حقم داری خوب
نه نمی دونه
سوپرایز بود دیگه
ارنیکا: خیلی خوب من میرم لباسام و عوض کنم بیام یکم گپ بزنیم دارم تواین خونه روانی میشم مهیار
رفتم سمت اتاقم مهیار پسراخوان از زن اولش بود وقتی اخوان و مامانم باهم ازدواج کردن اولش همش دعوا و جنگ بود ولی بعد کنار اومدیم مخصوصا وقتی مامانم مرد اون هوامو داشت
مثل یه داداش واقعی خون اخوان تورگاش جاری بود ولی
زمین و آسمون باهاش فرق میکرد
لباسامو عوض کردم که گوشیم زنگ خورد
داربی بود جواب دادم
سلام
داربی-سلام چطوری
ارنیکا-خوبم توچطوری چخبر
داربی-ارنیکا یه خواهشی ازت دارم
البته خواهش که نیست یه پیشنهاده
ارنیکا-جونم
داربی-خوب اول ماه نوامبر
تو دبی یه کنسرت هست
یهخواننده ایرانی ازم دعوت کردن برای عکاسی گفتم اکه میخوای باهم بریم هم یکمی عکاسی میکنی هم حال و هوات عوض میشه خواننده هم که ایرانی کمکم میکنی
ارنیکا-ممنونم دارب مطمعن نیستم باید فکرکنم
بهت خبر میدم
داربی-امیدوارم جوابت مثبت باشه
میبینمت
ارنیکا-روز خوبی داشته باشی
ارنیکا تلفنش را قطع کرد و روی میز گذاشت ذهنش هنوز درگیر ماجرای صبح بود شاید اومدن مهیار نشانه ای بود که بتوانداتفاقاتی که افتاده را فراموش کند
صورتش را شست
با صدای پیام گوشی سمتش رفت و برداشت پیام جدیدی داشت که بادیدنش لحضه ای مکث کرد
چشمانش دوباره آن حالت پریشان را به خود گرفتند...
ارنیکا:
میخوای چیکار کنی اخوان من هرکاریم بتونم بکنم از پس این یکی برنمیام
اخوان از پشت میزش بلند شد سیگارش و روشن کرد
نشست کنارم و گفت: مگه من مردم بزار همچین کاری کنه باهات
حسابش و میزارم کف دستش
ارنکیا:چی توسرته اون از نصف کارات باخبره دهنش و بازکنه..
اخوان :نگران نباش نمیزارم
الان پاشو برو خونه
نگران هیچیم نباش
زنگ زد جوابش و نده تا غروب بیام خونه بگم باید چیکارکنی
ارنکیاککیفم و برداشتم رفتم سمت در
که باصدای اخوان بگرشتم سمتش
اخوان:ارنیکا
ارنیکا:بله
اخوان :هرکاریم ازت بخوام نمیزارم خودت و بخاطر من بفروشی ادم مهر اصلی زندگیشو که نمبازه تو خیلی برام مهمی
ارنیکا:لحن مهربونی داشت اما حرفش بیشتر زخم زبون بود تامحبت
اینکه توزندکی ینفر مثل یه مهر باشی برای رسیدن به هدفش قشنگ نیست
آزر دهندست مثله اینه با کاغذ دستت و ببری همینقدر کوچیک و دردناک
سوار ماشینم شدم ورفتم سمت خونه
اخوان برای من بهترینارو رقم زد بعد مرگ مامانم درسته خیلی کارا کرد ولی هیچوقت برام تو زندگی از نظر مادی کم نزاشته بود
من هرچیزی داشتم توزندگیم از اخوان بود
درسه زندگیم نسبتا خوب بود اما عذاب وجدانم نمیزاشت درست
از زندگیلذ ببرم من آدم این حرفا نبودم
رسیدم و ماشین و دادم خدمتکار پارک کنه خودمم رفتم تو
اتاقم
که بابا برزگ و دیدم داشت کتاب میخوند
چی میخونی؟
بابابزرگ:سلام عزیزم
یه کتاب جدید گرفتم
اسمش گوشواره های نقره ای
نویسندش ناشناسه
ولی داستان جذابی داره میگن جلد دومش هم توراه
راکان بهم داد دیروز رفته بود کتابخونش
ارنیکا:
عه چه خوب
پس چرابمن چیزی نگفته
یسر باید برم پیشش
باابزرگ:
اره حتما برو
ارنیکا:
من برم لباسام و عوض کنم
رفتم تو اتاقم
انگار رزیتا خونه نبود
خبری از ژاسمینم نبود
داشتم میرفتم که یهو مهیار جلوم سبز شد
وای مردم چرا یهویی میایی
مهیار:
بجا سلام کردنت مثلا من برادر بزرگتما
ارنیکا: کی اومدی
مهیار:یه دوسه ساعتی میشه
بیابغلم ببینم
ارنیکا:بغلش کردم یچیز بگم هوابرت نداره پرو شی
مهیار:ممیدونم دلت برام تنگ شده بود
ارنیکا:بیشعور
حالا چیشد یادی ازماکردی
مهیار: خبو دیگه اومدم دیگه
کارت چطور پیش میره
راضی
ارنیکا:اره خوبه
توچی؟
مهیار:منم کارای همیشگیم دیگه ماشین بساز تعمیر کن و مسابقه بده
ارنیکا:رزیتا کوش
مهیار:من و دید سگ شد رفت بابا چیکارش کرده
ارنیکا:هر روز دعوا دارن
یعنی ادم و دیونه میکنن
راستی اخوان میدونه اومدی؟
مهیار:هنوزم نمیگی بابا
حقم داری خوب
نه نمی دونه
سوپرایز بود دیگه
ارنیکا: خیلی خوب من میرم لباسام و عوض کنم بیام یکم گپ بزنیم دارم تواین خونه روانی میشم مهیار
رفتم سمت اتاقم مهیار پسراخوان از زن اولش بود وقتی اخوان و مامانم باهم ازدواج کردن اولش همش دعوا و جنگ بود ولی بعد کنار اومدیم مخصوصا وقتی مامانم مرد اون هوامو داشت
مثل یه داداش واقعی خون اخوان تورگاش جاری بود ولی
زمین و آسمون باهاش فرق میکرد
لباسامو عوض کردم که گوشیم زنگ خورد
داربی بود جواب دادم
سلام
داربی-سلام چطوری
ارنیکا-خوبم توچطوری چخبر
داربی-ارنیکا یه خواهشی ازت دارم
البته خواهش که نیست یه پیشنهاده
ارنیکا-جونم
داربی-خوب اول ماه نوامبر
تو دبی یه کنسرت هست
یهخواننده ایرانی ازم دعوت کردن برای عکاسی گفتم اکه میخوای باهم بریم هم یکمی عکاسی میکنی هم حال و هوات عوض میشه خواننده هم که ایرانی کمکم میکنی
ارنیکا-ممنونم دارب مطمعن نیستم باید فکرکنم
بهت خبر میدم
داربی-امیدوارم جوابت مثبت باشه
میبینمت
ارنیکا-روز خوبی داشته باشی
ارنیکا تلفنش را قطع کرد و روی میز گذاشت ذهنش هنوز درگیر ماجرای صبح بود شاید اومدن مهیار نشانه ای بود که بتوانداتفاقاتی که افتاده را فراموش کند
صورتش را شست
با صدای پیام گوشی سمتش رفت و برداشت پیام جدیدی داشت که بادیدنش لحضه ای مکث کرد
چشمانش دوباره آن حالت پریشان را به خود گرفتند...
۸۶۲
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.