عشق شیرین🖤🖤
عشق شیرین🖤🖤
پارت17👑👑
چیپس و پفک هایی که تا نصفه خورده بودم کردم دوتا ماست موسیر هم بود که گذاشتم بعدا با چیپس پیاز جعفری و کرانچی تند بخورم.
لباس هارو از روی زمین جمع کرده بودم و الان چیزی روی زمین نبود ولی به شدت کثیف بود با اینکه کف اتاق پارکت بود و یه فرش کوچیک روی زمین پهن بود باز کثیف بود و جارو رو آوردم و جارو زدم بعدم لباس هارو انداختم تو ماشین لباس شویی تا شسته بشه و قفسه کتاب هارو یکم دستمال کشیدم و مرتب کردم و لباس های تمیز رو هم چیدم توی کمد و درش رو بستم .
وای خدا خسته شدم مردم.
چه قدر تمیز کاری انجام دادم روی تخت دراز کشیدم هنوز به یک دقیقه نرسیده مامان منو صدا زد که بیام پایین تا نهار بخوریم نگاهم به ساعت افتاد دوساعت و نیم من داشتم اتاق تمیز میکردم ولی خداییش ارزشش رو داشت اتاقم شد یه دسته گل عین خودم ههههه من از خودم تعریف نکنم کی از من تعریف میکنه خب معلومه باز خودم ههههه.
بالاخره از اتاق دل کندم و راهی آشپز خونه شدم تا نهار رو در حضور خانواده ی گرامی بخورم .
حین نهار خوردن کمی با مامان بابا صحبت کردیم و تا نهار بخوریم و میز. وجمع کنیم ساعت چهار شده بود
یونا:مامان
هه ری:جانم
یونا:ما چه ساعتی باید توی این مهمونی باشیم؟
هه ری: ساعت 7
یونا:الکی دیگه؟
هه ری :خیلیم جدی
پایان پارت 17💎💎
نویسنده:ویلن -بلکنزی
پارت17👑👑
چیپس و پفک هایی که تا نصفه خورده بودم کردم دوتا ماست موسیر هم بود که گذاشتم بعدا با چیپس پیاز جعفری و کرانچی تند بخورم.
لباس هارو از روی زمین جمع کرده بودم و الان چیزی روی زمین نبود ولی به شدت کثیف بود با اینکه کف اتاق پارکت بود و یه فرش کوچیک روی زمین پهن بود باز کثیف بود و جارو رو آوردم و جارو زدم بعدم لباس هارو انداختم تو ماشین لباس شویی تا شسته بشه و قفسه کتاب هارو یکم دستمال کشیدم و مرتب کردم و لباس های تمیز رو هم چیدم توی کمد و درش رو بستم .
وای خدا خسته شدم مردم.
چه قدر تمیز کاری انجام دادم روی تخت دراز کشیدم هنوز به یک دقیقه نرسیده مامان منو صدا زد که بیام پایین تا نهار بخوریم نگاهم به ساعت افتاد دوساعت و نیم من داشتم اتاق تمیز میکردم ولی خداییش ارزشش رو داشت اتاقم شد یه دسته گل عین خودم ههههه من از خودم تعریف نکنم کی از من تعریف میکنه خب معلومه باز خودم ههههه.
بالاخره از اتاق دل کندم و راهی آشپز خونه شدم تا نهار رو در حضور خانواده ی گرامی بخورم .
حین نهار خوردن کمی با مامان بابا صحبت کردیم و تا نهار بخوریم و میز. وجمع کنیم ساعت چهار شده بود
یونا:مامان
هه ری:جانم
یونا:ما چه ساعتی باید توی این مهمونی باشیم؟
هه ری: ساعت 7
یونا:الکی دیگه؟
هه ری :خیلیم جدی
پایان پارت 17💎💎
نویسنده:ویلن -بلکنزی
۱.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.