پارت ۳۴فصل۲
با زدن بطری به لبه جامش اخرین قطره های نوشیدنیشن رو خالی کرد...
نمیتونست باور کنه...... حتی اگه اون برگرده اگه بفهمه که چکار باهاش کرده جدا براینکه پیشش نمیمونه ترکش هم میکنه... احمق بود... وخودش میدونست چقد احمق بودن که این کار رو کرد...
اروم نوشیدنی رو برداشت و سر کشیدش.... دیگه تحمل همچی براش سخت بود... فشاری که هروز از ته وینگ و لونا بهش وارد میشد هم در کنارش اذیتش میکرد... ولی بدتر از همه نبودش بود.... نبود دردونه اش...
-نیلا اااااا*داد
-تو حق نداری بری*داد بلند
-کی اجازه داد به تو که منو تنها بزاری... عوضی برگرددددددد..... تو باید برگردییییی.... تو باید برگردی پیشمممم*داد
خودش هم میدونست این داد و بیداد ها هیچ فایده ای نداره... اون دیگه رفته و برنمیگرده... میدونست که نیلا اگه یروز بفهمه نمی ببخشش.... پس زنده بودنش هیچ فایده ای نداره...
دیگه تصمیم خودش رو گرفته بود... به بیمارستان حرکت کرد خواست برای اخرین بار تنها کسی که تو قلبش بود رو ببینه و خداحافظی کنه
-نیلا... ازون موقع چهار ماه گذشته... تو هنوز نمیخوای برگردی پیشم؟... باورم نمیشه... تو حتی یبار موافق بوید که اگر ما جور دیگه ای باهم اشنا میشدیم حتما زندگی خوبی خواهیم داشت ولی الان خودت جا زدی... به هر حال تو زندگی بهتری بدون من خواهی داشت... اصلا من جایی تو زندگی تو نداشتم... پس حتی اگه من برم هیچ فرقی تو خوشبختی تو نمیکنه... امیدوارم بعد من فرد مناسب خودت رو پیدا کنی و بهترین زنی رو داشته باشی..... خدافظ قشنگم...
بعد حافظی به سمت ماشینش رفت و ماشین رو روشن کرد و به سمت پرتگاه راه افتاد....
اونجا یه پارک بزرگ بود... اما یکم خطرناک بود.... یک رودخونه که نور ماه رو منعکس میکرد و کنارش درخت های بلند... دو طرف رودخونه سنگ فرش شده و برای راه رفتن بود کنار اونا هر چند متر یک نیمکت...
ته رودخونه به یک پرتگاه ختم میشده که یک ابشار دیدنی رو درست کرده بود...
اول از همه به پایین رودخونه رفت تا قبل اخرین لحظاتش زندگیش یکم ازین دنیا لذت ببره....
وقتی ابشار رو دید که ماه بهش برخورد کرده بود و اب روشنی نور رو منعکس میکنه و قطرهای اب که از بالا محکم پرت میشن و میخورن به حوضچه بزرگ پایین.... اونم سرنوشتش مثل همین قطره های بود..
اون ابشار خیلی اشنا بود... مطمئن بود یجایی دیدش.... اره خودشه... یادش اومد... شبیه موهای نیلا بود.. وقتی اون شب موهاش رو بافت... یهو قلبش بهش اخطار داد... دیگه وقتشه... پاشده رفت بالای پرتگاه...
چشماش رو بست و اروم اروم جلو رفت تا خودشو بندازه که یهو توسط یکی به عقب کشیده شد...
+احمق چیکار میکنییییی؟ *داد
با دستاش چشماش رو مالوند... سریع چنتا پلک رد و به فردی که نجاتش داده بود نگاه کرد...
نمیتونست باور کنه...... حتی اگه اون برگرده اگه بفهمه که چکار باهاش کرده جدا براینکه پیشش نمیمونه ترکش هم میکنه... احمق بود... وخودش میدونست چقد احمق بودن که این کار رو کرد...
اروم نوشیدنی رو برداشت و سر کشیدش.... دیگه تحمل همچی براش سخت بود... فشاری که هروز از ته وینگ و لونا بهش وارد میشد هم در کنارش اذیتش میکرد... ولی بدتر از همه نبودش بود.... نبود دردونه اش...
-نیلا اااااا*داد
-تو حق نداری بری*داد بلند
-کی اجازه داد به تو که منو تنها بزاری... عوضی برگرددددددد..... تو باید برگردییییی.... تو باید برگردی پیشمممم*داد
خودش هم میدونست این داد و بیداد ها هیچ فایده ای نداره... اون دیگه رفته و برنمیگرده... میدونست که نیلا اگه یروز بفهمه نمی ببخشش.... پس زنده بودنش هیچ فایده ای نداره...
دیگه تصمیم خودش رو گرفته بود... به بیمارستان حرکت کرد خواست برای اخرین بار تنها کسی که تو قلبش بود رو ببینه و خداحافظی کنه
-نیلا... ازون موقع چهار ماه گذشته... تو هنوز نمیخوای برگردی پیشم؟... باورم نمیشه... تو حتی یبار موافق بوید که اگر ما جور دیگه ای باهم اشنا میشدیم حتما زندگی خوبی خواهیم داشت ولی الان خودت جا زدی... به هر حال تو زندگی بهتری بدون من خواهی داشت... اصلا من جایی تو زندگی تو نداشتم... پس حتی اگه من برم هیچ فرقی تو خوشبختی تو نمیکنه... امیدوارم بعد من فرد مناسب خودت رو پیدا کنی و بهترین زنی رو داشته باشی..... خدافظ قشنگم...
بعد حافظی به سمت ماشینش رفت و ماشین رو روشن کرد و به سمت پرتگاه راه افتاد....
اونجا یه پارک بزرگ بود... اما یکم خطرناک بود.... یک رودخونه که نور ماه رو منعکس میکرد و کنارش درخت های بلند... دو طرف رودخونه سنگ فرش شده و برای راه رفتن بود کنار اونا هر چند متر یک نیمکت...
ته رودخونه به یک پرتگاه ختم میشده که یک ابشار دیدنی رو درست کرده بود...
اول از همه به پایین رودخونه رفت تا قبل اخرین لحظاتش زندگیش یکم ازین دنیا لذت ببره....
وقتی ابشار رو دید که ماه بهش برخورد کرده بود و اب روشنی نور رو منعکس میکنه و قطرهای اب که از بالا محکم پرت میشن و میخورن به حوضچه بزرگ پایین.... اونم سرنوشتش مثل همین قطره های بود..
اون ابشار خیلی اشنا بود... مطمئن بود یجایی دیدش.... اره خودشه... یادش اومد... شبیه موهای نیلا بود.. وقتی اون شب موهاش رو بافت... یهو قلبش بهش اخطار داد... دیگه وقتشه... پاشده رفت بالای پرتگاه...
چشماش رو بست و اروم اروم جلو رفت تا خودشو بندازه که یهو توسط یکی به عقب کشیده شد...
+احمق چیکار میکنییییی؟ *داد
با دستاش چشماش رو مالوند... سریع چنتا پلک رد و به فردی که نجاتش داده بود نگاه کرد...
۳.۹k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.