سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
وقتی مخفیانه همو دوست دارین
«پیج فیک: @love.story »
نامجون:
اهسته و روی نوک پاهات از اتاق بیرون اومدی...برای دیدن کسی که سالهاست میشناسیش، در خروجو به ارومی باز کردی تقریبا از نصفه شب گذشته بود برای همین چراغ قوه ی گوشیتو روشن کردی...به قرارگاه همیشگیتون رفتی...
اما نبود! اطرافتو گشتی ولی کسی رو ندیدی ناگهان با صدایی که از پشت سرت اومد جیغ بلندی کشیدی که جلوی دهنت توسط دستای مردانه ای گرفته شد
نامی: هیش...دختر داد نزن منم!
چهرتو در هم کشیدی تا خواستی غر زدنتو شروع کنی شاخه گل موردعلاقتو جلوت گرفت و مثل پرنس ها زانو زد
نامی: تقدیم به مروارید شب من!
ات: واو...چه رمانتیک!
لبخند گرمی تحویل چهره ی مهربون و جذابش دادی.
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
سوکجین:
توی مترو همراه مادرت نشسته بودی که یهو شخص خاصیو جلوت دیدی...
مادرت سرش پایین بود،پس از فرصت استفاده کرد و چشمک دختر کشی بهت زد و چند قدم ازت دور شد
لبخند ریزی روی لبهات اومد سریع از روی صندلی بلند شدی و به بهونه ی تلفن به دوست صمیمیت چند قدم از مامانت فاصله گرفتی
وقتی متوجه شدی که حواسش پرته قدماتو تند تر کردی، بهش رسیدی و بوسه ی کوچیکی روی گونش کاشتی
پوزخند بزرگی روی لبهاش شکل گرفت
جین: شیطون...!
انگشتاتو نوازش وار روی شونه های پهنش حرکت میدادی
ات: هرچی باشه دختر تو عم دیگه...
با شنیدن صدای اشنایی از پشت سرت سر جات میخکوب شدی
مادر ات: چشمم روشن...گفتی دختر کی ای؟
جین: هولی شت...ات فرار کن!
دستاتو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتی
ات: مامان اروم باش..تو مترو ایم...بریم خونه هرکاری دلت میخواد بکن...
مامانت چشمهای اتشیشو ازت گرفت و دستتو کشید و دنبال خودش برد و تو اولین ایستگاه پیاده شدین
"" "" "" "" "" "" "" ""
یونگی:
برای اینکه یبار دیگه بتونی ببینیش
تو سایتی که همیشه ازش خرید میکردی رفتی و چیزی سفارش دادی
هیچ اهمیتی نداشت چی بود... حتی قیمتش مهم نبود! تو فقط میخواستی پسری که عاشقش شدی رو ببینی
بسته تا یه ساعت دیگه به دستت میرسید...
یه ساعت مثل یه سال میگذشت و بالاخره این تایم عذاب اور تموم شد
با به صدا دراومدن ایفون جیغ بلندی کشیدی و به طرف در دویدی
چندبار نزدیک بود پخش زمین بشی
درو با تردید باز کردی...خودش بود!
سرتو بیرون اوردی چندبار اطرافو نگاه کردی تا کسی نباشه
وقتی مطمئن شدی کمی جلو رفتیو بسته رو از دستاش بیرون کشیدی و تو همون حالت بوسه ی سطحی ای روی لبهاش گذاشتی
ات: ممنون اقای پستچی...
خندهی ارومی کرد و قند تو دلت برای بار هزارم اب شد
یونگی: همه ی پستچی ها رو بوس میکنی؟
ات: نه...فقط عشقمو...مشکلیه؟
یونگی: نه...کاملا هم راضیم.
خواستی چیز دیگه ای بگی که تلفنش به زنگ در اومد... دیگه باید میرفت پس راهیش کردی.
چطوره؟ لایک و کامنت؟
وقتی مخفیانه همو دوست دارین
«پیج فیک: @love.story »
نامجون:
اهسته و روی نوک پاهات از اتاق بیرون اومدی...برای دیدن کسی که سالهاست میشناسیش، در خروجو به ارومی باز کردی تقریبا از نصفه شب گذشته بود برای همین چراغ قوه ی گوشیتو روشن کردی...به قرارگاه همیشگیتون رفتی...
اما نبود! اطرافتو گشتی ولی کسی رو ندیدی ناگهان با صدایی که از پشت سرت اومد جیغ بلندی کشیدی که جلوی دهنت توسط دستای مردانه ای گرفته شد
نامی: هیش...دختر داد نزن منم!
چهرتو در هم کشیدی تا خواستی غر زدنتو شروع کنی شاخه گل موردعلاقتو جلوت گرفت و مثل پرنس ها زانو زد
نامی: تقدیم به مروارید شب من!
ات: واو...چه رمانتیک!
لبخند گرمی تحویل چهره ی مهربون و جذابش دادی.
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
سوکجین:
توی مترو همراه مادرت نشسته بودی که یهو شخص خاصیو جلوت دیدی...
مادرت سرش پایین بود،پس از فرصت استفاده کرد و چشمک دختر کشی بهت زد و چند قدم ازت دور شد
لبخند ریزی روی لبهات اومد سریع از روی صندلی بلند شدی و به بهونه ی تلفن به دوست صمیمیت چند قدم از مامانت فاصله گرفتی
وقتی متوجه شدی که حواسش پرته قدماتو تند تر کردی، بهش رسیدی و بوسه ی کوچیکی روی گونش کاشتی
پوزخند بزرگی روی لبهاش شکل گرفت
جین: شیطون...!
انگشتاتو نوازش وار روی شونه های پهنش حرکت میدادی
ات: هرچی باشه دختر تو عم دیگه...
با شنیدن صدای اشنایی از پشت سرت سر جات میخکوب شدی
مادر ات: چشمم روشن...گفتی دختر کی ای؟
جین: هولی شت...ات فرار کن!
دستاتو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتی
ات: مامان اروم باش..تو مترو ایم...بریم خونه هرکاری دلت میخواد بکن...
مامانت چشمهای اتشیشو ازت گرفت و دستتو کشید و دنبال خودش برد و تو اولین ایستگاه پیاده شدین
"" "" "" "" "" "" "" ""
یونگی:
برای اینکه یبار دیگه بتونی ببینیش
تو سایتی که همیشه ازش خرید میکردی رفتی و چیزی سفارش دادی
هیچ اهمیتی نداشت چی بود... حتی قیمتش مهم نبود! تو فقط میخواستی پسری که عاشقش شدی رو ببینی
بسته تا یه ساعت دیگه به دستت میرسید...
یه ساعت مثل یه سال میگذشت و بالاخره این تایم عذاب اور تموم شد
با به صدا دراومدن ایفون جیغ بلندی کشیدی و به طرف در دویدی
چندبار نزدیک بود پخش زمین بشی
درو با تردید باز کردی...خودش بود!
سرتو بیرون اوردی چندبار اطرافو نگاه کردی تا کسی نباشه
وقتی مطمئن شدی کمی جلو رفتیو بسته رو از دستاش بیرون کشیدی و تو همون حالت بوسه ی سطحی ای روی لبهاش گذاشتی
ات: ممنون اقای پستچی...
خندهی ارومی کرد و قند تو دلت برای بار هزارم اب شد
یونگی: همه ی پستچی ها رو بوس میکنی؟
ات: نه...فقط عشقمو...مشکلیه؟
یونگی: نه...کاملا هم راضیم.
خواستی چیز دیگه ای بگی که تلفنش به زنگ در اومد... دیگه باید میرفت پس راهیش کردی.
چطوره؟ لایک و کامنت؟
۹.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.