زیر سایه ی آشوبگر p7
آهانی زیر لب گفتم و همراهش رفتم...به آخرین اتاق توی راهرو رسید
توی این بخش میله هایی هم جلوی در کار گذاشته بودن
قفل اون رو باز کرد..گفتم:
_میخوام تنها باهاش حرف بزنم...لطفا
تردید داشت ولی در آخر گفت:
_کار خطرناکیه ولی باشه...اگه مشکلی پیش اومد من همین نزدیکی هام خبرم کنید
دکتر رفت بیرون
اروم نزدیکش شدم روی تخت نشسته بود و مچ دست هاش با زنجیر به دیوار وصل بود
همونطور که جاناتان گفته بود جوون بود حدودا ۳۰ سال
موهای مشکی که روی صورتش ریخته بودن..و ریشی که چهرش رو میپوشوند
رفتم جلوتر:
_من ناتالی مارشال هستم وکیل دادگستری....اومدم اینجا که بهت کمک کنم
تنها به گوشه ای خیره بود..ادامه دادم:
_سکوتت هیچ مشکلی رو حل نمیکنه پس بهتره همکاری کنی....گفتن که دو هفته ی پیش خودت رو معرفی کردی...چرا اینکارو کردی؟......اگه میخوای میتونیم از قبل تر شروع کنیم....شبی که خانوادت رو کشتی
نگاهش رو به چشمام دوخت....نگاهش خالی ولی در عین حال عمیق بود....انگار آدم داره به یه گودال سیاه زل میزنه و هر لحظه توش فرو میره
رفتم جلوتر...جوری که سه قدم باهاش فاصله داشتم...بلاخره صداش رو شنیدم:
_تو از من نمیترسی؟
اندام های داخلیم از ترس میلرزیدن ولی در ظاهر خوب و نرمال بودم....این آدم هر لحظه میتونست با دست های خالی منو بکشه...چجوری نباید ازش میترسیدم؟
_نه
پوزخند زد:
_هه..چرا نباید بترسی....مگه من یه قاتل زنجیره ای نیستمممم....مگه چندین نفر رو با دستای خودم خفه نکردممممم....من یه روانیممم باید از من بترسیییی...من خانواده ی خودمو کشتممممم
صدای عربده هاش هر لحظه بیشتر میشد
دست هاش رو تکون میداد تا زنجیر ها از دستش باز بشن
توی این بخش میله هایی هم جلوی در کار گذاشته بودن
قفل اون رو باز کرد..گفتم:
_میخوام تنها باهاش حرف بزنم...لطفا
تردید داشت ولی در آخر گفت:
_کار خطرناکیه ولی باشه...اگه مشکلی پیش اومد من همین نزدیکی هام خبرم کنید
دکتر رفت بیرون
اروم نزدیکش شدم روی تخت نشسته بود و مچ دست هاش با زنجیر به دیوار وصل بود
همونطور که جاناتان گفته بود جوون بود حدودا ۳۰ سال
موهای مشکی که روی صورتش ریخته بودن..و ریشی که چهرش رو میپوشوند
رفتم جلوتر:
_من ناتالی مارشال هستم وکیل دادگستری....اومدم اینجا که بهت کمک کنم
تنها به گوشه ای خیره بود..ادامه دادم:
_سکوتت هیچ مشکلی رو حل نمیکنه پس بهتره همکاری کنی....گفتن که دو هفته ی پیش خودت رو معرفی کردی...چرا اینکارو کردی؟......اگه میخوای میتونیم از قبل تر شروع کنیم....شبی که خانوادت رو کشتی
نگاهش رو به چشمام دوخت....نگاهش خالی ولی در عین حال عمیق بود....انگار آدم داره به یه گودال سیاه زل میزنه و هر لحظه توش فرو میره
رفتم جلوتر...جوری که سه قدم باهاش فاصله داشتم...بلاخره صداش رو شنیدم:
_تو از من نمیترسی؟
اندام های داخلیم از ترس میلرزیدن ولی در ظاهر خوب و نرمال بودم....این آدم هر لحظه میتونست با دست های خالی منو بکشه...چجوری نباید ازش میترسیدم؟
_نه
پوزخند زد:
_هه..چرا نباید بترسی....مگه من یه قاتل زنجیره ای نیستمممم....مگه چندین نفر رو با دستای خودم خفه نکردممممم....من یه روانیممم باید از من بترسیییی...من خانواده ی خودمو کشتممممم
صدای عربده هاش هر لحظه بیشتر میشد
دست هاش رو تکون میداد تا زنجیر ها از دستش باز بشن
۲۱.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.