گس لایتر/پارت۳۹
از زبان بورام:
از حرفاش احساس کردم که شاید بتونم بهش نزدیکتر بشم...نمیدونم...شاید....شاید از چیزایی که گفت میشد اینطور برداشت کرد که بایول براش کافی نیست!
از زبان جونگکوک:
رسوندمش جلوی خونشون...احساس کردم اون نتیجه ای رو که دلم میخواست از حرفام گرفتم... وقتی پیاده شد لبخند ملیحی زد:
تو باشگاه میبینمت...
جونگکوک: حتما
بعد از رسوندن بورام رفتم دنبال بایول...
از زبان بایول:
جونگکوک بهم زنگ زد و گفت بیرون منتظرمه... از همه خداحافظی کردم...رفتم
دلم میخواست هر چه زودتر اون خبر خوش و بهش بگم... البته نمیدونم اون خوشحال میشه یا نه...
از زبان جونگکوک:
بایول که اومد سوار شد...متوجه شدم ک مدام لبخند میزنه.... اما چیزی نمیگفت... در طول راه برگشتم نگاش کردم...هنوزم صورتش همونطوری بود...
_از وقتی سوار شدی مدام لبخند میزنی...
چیزی شده؟!
بایول: بالاخره!...یه جمله گفتی
همش ساکتی که
_ عذر میخوام...
حالا میتونم بپرسم دلیل لبخندت چیه؟
بایول: میگم...اما نمیدونم تورو خوشحال میکنه یا نه...
راستش....
آبا بهم گفت برم توی شرکت پیش خودش کار کنم...
از زبان جونگکوک:
به محض شنیدن جملهاش چیزی نمونده بود از خوشحالی بلند قهقه بزنم!...اما سکوت کردم...ابرویی بالا انداختم:
ک اینطور!
بالاخره آقای ایم داجونگ تحمل نکرد دخترشو دیر به دیر ببینه....
ب محض تموم شدن جملهام...مثل دختر بچه ها برگشت سمتم... حواسم ب روبه رو بود...ک بازوی سمت راستمو گرفت...کم کم اون لبخند تبدیل شد به یه خندهی بلند:
نمیدونی چقد خوشحالم!!!
...انگار میلیون ها پروانه توی شکمم بال میزنن!
جونگکوک: بهت گفتم...اگه بری کمپانی ایم خیلی بهتره....ب علاوه...ظاهرا از سنگینی کار تو شرکت من خیلی خسته شده بودی...سابقه نداشته برای چیزی انقد خوشحال بشی
برگشت سر جاش نشست:
میدونی جونگکوک...
نمیتونم انکار کنم که آبا رو بیشتر از هرچیزی و هرکسی تو دنیا دوس دارم... وابستگی شدیدی بهش دارم...اینکه میتونم هر روز پیشش باشم مایه خوشحالیه....
اینکه قرار بود بدون هیچ زحمتی از شرکت بره...تو پوست خودم نمیگنجیدم...انقد از کار زیاد خسته بود که پیشنهاد پدرشو سریع قبول کرده بود... بایول رفت...
حالا نوبت من بود!
از زبان هیونو:
لعنتیییی!!!
حالا که داجونگ میارهتش توی کمپانی اوضاع بهم میریزه!...اصلا حس خوبی نسبت ب این ماجرا نداشتم...جئون!....آدم ساده ای نبود...
توی تراس اتاقمون بودم...غرق فکر بودم... که یون ها اومد سراغم... اومد کنارم ایستاد: میدونم نگران چی هستی...اما متاسفانه باید بگم که بایول دو حامی قدرتمند داره...
آبا!
و جونگکوک!
خودش که براش مهم نیست....فقط گوش به فرمان این دو نفره... زود به خودت بیا...هر چه زودتر باید نامه ی ریاستت توسط اعضای هیئت مدیره امضا بشه... قبل اینکه پدرم به بایول رسما سهم بده
هیونو: دارم هرکاری ازم برمیاد رو انجام میدم... میگی چیکار کنم؟!!!
یون ها: هرکاری انجام نمیدی! داری سهل انگاری میکنی...اگه میتونستی اون کمپانی بزرگ از ایالات متحده قانع کنی باهامون همکاری کنه اونوقت نظر هیئت مدیره روی تو متمرکز میشد...همه رو تو مشتت میگرفتی! هیچکسم نمیتونست عوضش کنه...حتی آبا!!...اما بجاش...هر دفعه آدمای بی عرضه میفرستی که شکست خورده برمیگردن... خودت برو!!!!!
هیونو: اهههههه یون هااا....باید تمرکز کنم....
چرا انقد همیشه موعظه ام میکنی؟؟!!...
مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو نگران این قضیم...راه نداشت اون عوضیا رو متقاعد کنم... نمیدونم چی میخوان...چطوریه که با هیچ رقمی حاضر به معامله نمیشن...ما نمیتونیم پنجاه پنجاه باهاشون معامله کنیم...
اونطوری میبازیم!
یون ها: تو فقط فریاد زدن و لج کردن با منو بلدی!
هر غلطی که دلت میخواد بکن!!!!
وقتی اینو گفت...از فرصت استفاده کردم...کتم رو برداشتم!...به جیسو نیاز داشتم...در حال حاضر فقط اون میتونست از این تشویش ذهنی نجاتم بده...
پشت سرم داد میزد و میگفت کجا میرم اما جوابشو ندادم...
از زبان داجونگ:
مثل همیشه صدای بحث و جدلشون بلند شد! نمیدونم کی میخوان تمومش کنن...
نابی: حتما بازم سر بچه دعوا میکنن...تو نگران نباش چاگیا... استراحت کن.
از حرفاش احساس کردم که شاید بتونم بهش نزدیکتر بشم...نمیدونم...شاید....شاید از چیزایی که گفت میشد اینطور برداشت کرد که بایول براش کافی نیست!
از زبان جونگکوک:
رسوندمش جلوی خونشون...احساس کردم اون نتیجه ای رو که دلم میخواست از حرفام گرفتم... وقتی پیاده شد لبخند ملیحی زد:
تو باشگاه میبینمت...
جونگکوک: حتما
بعد از رسوندن بورام رفتم دنبال بایول...
از زبان بایول:
جونگکوک بهم زنگ زد و گفت بیرون منتظرمه... از همه خداحافظی کردم...رفتم
دلم میخواست هر چه زودتر اون خبر خوش و بهش بگم... البته نمیدونم اون خوشحال میشه یا نه...
از زبان جونگکوک:
بایول که اومد سوار شد...متوجه شدم ک مدام لبخند میزنه.... اما چیزی نمیگفت... در طول راه برگشتم نگاش کردم...هنوزم صورتش همونطوری بود...
_از وقتی سوار شدی مدام لبخند میزنی...
چیزی شده؟!
بایول: بالاخره!...یه جمله گفتی
همش ساکتی که
_ عذر میخوام...
حالا میتونم بپرسم دلیل لبخندت چیه؟
بایول: میگم...اما نمیدونم تورو خوشحال میکنه یا نه...
راستش....
آبا بهم گفت برم توی شرکت پیش خودش کار کنم...
از زبان جونگکوک:
به محض شنیدن جملهاش چیزی نمونده بود از خوشحالی بلند قهقه بزنم!...اما سکوت کردم...ابرویی بالا انداختم:
ک اینطور!
بالاخره آقای ایم داجونگ تحمل نکرد دخترشو دیر به دیر ببینه....
ب محض تموم شدن جملهام...مثل دختر بچه ها برگشت سمتم... حواسم ب روبه رو بود...ک بازوی سمت راستمو گرفت...کم کم اون لبخند تبدیل شد به یه خندهی بلند:
نمیدونی چقد خوشحالم!!!
...انگار میلیون ها پروانه توی شکمم بال میزنن!
جونگکوک: بهت گفتم...اگه بری کمپانی ایم خیلی بهتره....ب علاوه...ظاهرا از سنگینی کار تو شرکت من خیلی خسته شده بودی...سابقه نداشته برای چیزی انقد خوشحال بشی
برگشت سر جاش نشست:
میدونی جونگکوک...
نمیتونم انکار کنم که آبا رو بیشتر از هرچیزی و هرکسی تو دنیا دوس دارم... وابستگی شدیدی بهش دارم...اینکه میتونم هر روز پیشش باشم مایه خوشحالیه....
اینکه قرار بود بدون هیچ زحمتی از شرکت بره...تو پوست خودم نمیگنجیدم...انقد از کار زیاد خسته بود که پیشنهاد پدرشو سریع قبول کرده بود... بایول رفت...
حالا نوبت من بود!
از زبان هیونو:
لعنتیییی!!!
حالا که داجونگ میارهتش توی کمپانی اوضاع بهم میریزه!...اصلا حس خوبی نسبت ب این ماجرا نداشتم...جئون!....آدم ساده ای نبود...
توی تراس اتاقمون بودم...غرق فکر بودم... که یون ها اومد سراغم... اومد کنارم ایستاد: میدونم نگران چی هستی...اما متاسفانه باید بگم که بایول دو حامی قدرتمند داره...
آبا!
و جونگکوک!
خودش که براش مهم نیست....فقط گوش به فرمان این دو نفره... زود به خودت بیا...هر چه زودتر باید نامه ی ریاستت توسط اعضای هیئت مدیره امضا بشه... قبل اینکه پدرم به بایول رسما سهم بده
هیونو: دارم هرکاری ازم برمیاد رو انجام میدم... میگی چیکار کنم؟!!!
یون ها: هرکاری انجام نمیدی! داری سهل انگاری میکنی...اگه میتونستی اون کمپانی بزرگ از ایالات متحده قانع کنی باهامون همکاری کنه اونوقت نظر هیئت مدیره روی تو متمرکز میشد...همه رو تو مشتت میگرفتی! هیچکسم نمیتونست عوضش کنه...حتی آبا!!...اما بجاش...هر دفعه آدمای بی عرضه میفرستی که شکست خورده برمیگردن... خودت برو!!!!!
هیونو: اهههههه یون هااا....باید تمرکز کنم....
چرا انقد همیشه موعظه ام میکنی؟؟!!...
مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو نگران این قضیم...راه نداشت اون عوضیا رو متقاعد کنم... نمیدونم چی میخوان...چطوریه که با هیچ رقمی حاضر به معامله نمیشن...ما نمیتونیم پنجاه پنجاه باهاشون معامله کنیم...
اونطوری میبازیم!
یون ها: تو فقط فریاد زدن و لج کردن با منو بلدی!
هر غلطی که دلت میخواد بکن!!!!
وقتی اینو گفت...از فرصت استفاده کردم...کتم رو برداشتم!...به جیسو نیاز داشتم...در حال حاضر فقط اون میتونست از این تشویش ذهنی نجاتم بده...
پشت سرم داد میزد و میگفت کجا میرم اما جوابشو ندادم...
از زبان داجونگ:
مثل همیشه صدای بحث و جدلشون بلند شد! نمیدونم کی میخوان تمومش کنن...
نابی: حتما بازم سر بچه دعوا میکنن...تو نگران نباش چاگیا... استراحت کن.
۲۰.۸k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.