p(⁹)
رفتم خونه
سرم هنوز به شدت میسوخت
در و باز کردم که مامان به بغلش کشید
ا.ت: مامان .....خفه شدم
مامان: (گریه) چرا این اتفاق برای دختر نازنینم افتاد
ا.ت: مامان گریه نکن من خوبممم
مامان: باشه عزیزم
همچی و برای مامان تعریف کردم
مامان:( خندیدن) عزیزکم این چه فکر و خیالاتیه که میکنی
ا.ت: مامان نخند دارم راستشو میگم ولی حسی بهم میگه که اینا واقعی بودن
مامان: عزیزم به اینا فکر نکن راستی تصمیمت برای جونگ شین چیه ها( چشمک)
ا.ت: ماماننننن
مامان: باشه عزیزم اذیتت نمیکنم ولی پسر خوبی به نظر میرسیدا
مامان بلند شد و رفت شاید باید به این چیزا فکر نکنم شاید همش واقعا خیال بود هوففففف
# صبح
مامان می خواست که نرم ولی تصمیم گرفتم برم
توی راه بودم یه نفر محکم بهم برخورد
ا.ت: هوییییی چتههههه
با چشمای به خون نشستش نگام کرد و لبخند زد
+: تو قراره بمیری( خندیدن)
چی گفت؟!!!!
ا.ت: ت....تو چی میگی!!!؟
هیچی نگفت و شروع به دویدن کرد
خدایا مردم خُل شدن
راه افتادم به تیمارستان
رفتم و کیفم رو گزاشتم روی میز
اون دو تا دختر داشتن باهم حرف میزدن
+: هوففف خسته شدم از دست اون بیمار باید یه کاریش کنیم ( آروم )
_: اره به همه حمله میکنه تازه ما نبودیم یه پرستار و .......
به سمتم برگشتن و سرمو به اون طرف برگردونم
پس خودشه من خواب ندیده بودم
.............
با هم رفتن تا غذا بخورن زود رفتم تا پرونده اون بیمار و پیدا کنم
آها خودشه
اسم: مین یونگی..........
................
خب برای امروز این فیک تموم می خواستم یه موضوع رو بگم قراره که تو روبیکا هم فعالیت داشته باشم با یه فیک جدید و جاذاببب
لینکشو هر وقت شد براتون میزارم🍷🫀
سرم هنوز به شدت میسوخت
در و باز کردم که مامان به بغلش کشید
ا.ت: مامان .....خفه شدم
مامان: (گریه) چرا این اتفاق برای دختر نازنینم افتاد
ا.ت: مامان گریه نکن من خوبممم
مامان: باشه عزیزم
همچی و برای مامان تعریف کردم
مامان:( خندیدن) عزیزکم این چه فکر و خیالاتیه که میکنی
ا.ت: مامان نخند دارم راستشو میگم ولی حسی بهم میگه که اینا واقعی بودن
مامان: عزیزم به اینا فکر نکن راستی تصمیمت برای جونگ شین چیه ها( چشمک)
ا.ت: ماماننننن
مامان: باشه عزیزم اذیتت نمیکنم ولی پسر خوبی به نظر میرسیدا
مامان بلند شد و رفت شاید باید به این چیزا فکر نکنم شاید همش واقعا خیال بود هوففففف
# صبح
مامان می خواست که نرم ولی تصمیم گرفتم برم
توی راه بودم یه نفر محکم بهم برخورد
ا.ت: هوییییی چتههههه
با چشمای به خون نشستش نگام کرد و لبخند زد
+: تو قراره بمیری( خندیدن)
چی گفت؟!!!!
ا.ت: ت....تو چی میگی!!!؟
هیچی نگفت و شروع به دویدن کرد
خدایا مردم خُل شدن
راه افتادم به تیمارستان
رفتم و کیفم رو گزاشتم روی میز
اون دو تا دختر داشتن باهم حرف میزدن
+: هوففف خسته شدم از دست اون بیمار باید یه کاریش کنیم ( آروم )
_: اره به همه حمله میکنه تازه ما نبودیم یه پرستار و .......
به سمتم برگشتن و سرمو به اون طرف برگردونم
پس خودشه من خواب ندیده بودم
.............
با هم رفتن تا غذا بخورن زود رفتم تا پرونده اون بیمار و پیدا کنم
آها خودشه
اسم: مین یونگی..........
................
خب برای امروز این فیک تموم می خواستم یه موضوع رو بگم قراره که تو روبیکا هم فعالیت داشته باشم با یه فیک جدید و جاذاببب
لینکشو هر وقت شد براتون میزارم🍷🫀
۱۰.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.