رمان فرشته کوچولوم پارت ۲۱
سه ماه بعد
سه ساعت .....
سه روز...
سه هفته ...
و در اخر سه ماه گذشته از شب عروسی
هنوزم که هنوزه سعی می کنم اون دختر رو به یاد بیارم ولی هیچی
هیچی به یادم نیست
بعضی موقع ها انقد فک می کنم بهش که سرم سوت میکشه
عکسش رو از اون روز گذاشتم رو میز کارم
خیلی زیباست مثل ی فرشته بی بال میمونه
وایستا..
چرا انقد این واسم اشناست یهو سرم درد بدی به خودش نشون داد زود دستام رو گذاشتم رو سرم و افتادم زمین
انگار ی خاطره از جلو چشمام گذشت ولی خیلی سریع بود
اون من بودم که داشتم یکی رو به اسم فرشته کوچولوم صدا می کردم
دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم یکم گذشت و سرم بهتر شد
از جام بلند شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم
..
کمد لباس هام رو باز کردم و ی پیراهن واسه خوابیدن
برداشتم
وقتی پیراهنم رو در اوردم زخم روی رگ دستم رو دیدم
از همه پرسیدم این چیه و چجوری روی دستم هست
و جواب همه اینه یبار هواست نبود و با ی چیز تیز بردی
و بله باید بگم منم باور کردم
هعیییی
پیراهن دیگم رو پوشیدم و پریدم رو تخت قشنگم وایی چقد نرمه
...
همین میخواستم چشمام رو ببندم صدای موزیکه بلندی تو گوشم پخش شد
با عصبانیت و کلافگی
پاشدم و به سمت در اتاق رفتم
محکم در وا کردم و به سمت اتاقش رفتم
و مثل دره طویله واش کردم
کوک: تو اون سره بی صاحابت ی نخود مغز هم نداری
صدای موزیک رو کم کرد و برگشت سمتم
رومنا: مگه چیشده
کوک: میگی چیشده به ساعت نگاه کردی
رومنا: نچ
کوک: زنیکه ساعت دو شبه تو همچین غلطی داری میکنی
وایستا ببینم کی گفتهه اتاقت رو بیاری این طبقه
رومنا: خودم دوس داشتم مرتیکه هم که به تو ربطی به نداره
کوک:هوففف حوصله تو اصلا ندارم بگیر بکپ
درو محکم بستم و به سمت اتاقم رفتم و تخت
افتادم
خیلی احمقه خداااا
یهو دوباره صدا موزیک بلند
عجب خریه
دختره..
رفتم از کشو یکم ابر برداشتم و گذاشتم تو گوشام
و بلاخره گرفتم خوابیدم
عررر
سه ساعت .....
سه روز...
سه هفته ...
و در اخر سه ماه گذشته از شب عروسی
هنوزم که هنوزه سعی می کنم اون دختر رو به یاد بیارم ولی هیچی
هیچی به یادم نیست
بعضی موقع ها انقد فک می کنم بهش که سرم سوت میکشه
عکسش رو از اون روز گذاشتم رو میز کارم
خیلی زیباست مثل ی فرشته بی بال میمونه
وایستا..
چرا انقد این واسم اشناست یهو سرم درد بدی به خودش نشون داد زود دستام رو گذاشتم رو سرم و افتادم زمین
انگار ی خاطره از جلو چشمام گذشت ولی خیلی سریع بود
اون من بودم که داشتم یکی رو به اسم فرشته کوچولوم صدا می کردم
دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم یکم گذشت و سرم بهتر شد
از جام بلند شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم
..
کمد لباس هام رو باز کردم و ی پیراهن واسه خوابیدن
برداشتم
وقتی پیراهنم رو در اوردم زخم روی رگ دستم رو دیدم
از همه پرسیدم این چیه و چجوری روی دستم هست
و جواب همه اینه یبار هواست نبود و با ی چیز تیز بردی
و بله باید بگم منم باور کردم
هعیییی
پیراهن دیگم رو پوشیدم و پریدم رو تخت قشنگم وایی چقد نرمه
...
همین میخواستم چشمام رو ببندم صدای موزیکه بلندی تو گوشم پخش شد
با عصبانیت و کلافگی
پاشدم و به سمت در اتاق رفتم
محکم در وا کردم و به سمت اتاقش رفتم
و مثل دره طویله واش کردم
کوک: تو اون سره بی صاحابت ی نخود مغز هم نداری
صدای موزیک رو کم کرد و برگشت سمتم
رومنا: مگه چیشده
کوک: میگی چیشده به ساعت نگاه کردی
رومنا: نچ
کوک: زنیکه ساعت دو شبه تو همچین غلطی داری میکنی
وایستا ببینم کی گفتهه اتاقت رو بیاری این طبقه
رومنا: خودم دوس داشتم مرتیکه هم که به تو ربطی به نداره
کوک:هوففف حوصله تو اصلا ندارم بگیر بکپ
درو محکم بستم و به سمت اتاقم رفتم و تخت
افتادم
خیلی احمقه خداااا
یهو دوباره صدا موزیک بلند
عجب خریه
دختره..
رفتم از کشو یکم ابر برداشتم و گذاشتم تو گوشام
و بلاخره گرفتم خوابیدم
عررر
۱۰.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.