part32
"یونگی"
یونگی : چرا منو اوردین اینجا
جین : بانو رو صدا بزن و بیا
یونگی : خو چرا شما اینکارو نکردین
کوک : صداش بزن بیا افرین داوشم ماچ بهت
اون دوتا بدون توجه به حرفم رفتن پایین..اینجا همیشه اینشکلیه؟
درو زدم
ات : کیه؟
یونگی : منم بانو کیم
ات : کارم داری؟
یونگی : شام امادست
ات : باشه الان میام
رفتم پایین
جین : چی شد؟
یونگی : گفتش الان میاد
کوک : رفتی داخللللل
یونگی : نه کصخل مث ادم در زدم از پشت در گفتم
کوک : نگا کی به کی میگه کصخل جناب تازه وارد
یونگی : زهرمار..
جین : انگار شما باهم نمیسازین
یونگی : برام مهم نیس میخوام بخوابم
جین : شام بخور بعد بخواب
یونگی :پوفففف
بانو کیم اومد پایین..پس اون پسره رفت؟
جین : مارو لو نده خواهشا وگرنه دهنمون سرویسه
کوک : باشه حالا
"ات"
با دیدن میز که غذا روش چیده شده بود هر لحظه مشتاق بودم سر میز بشینم
جدا از این لیوان شیر که جین تو دستش داشت
مستقیم رفتم سمتش از دستش گرفتم
ات : هوففف داغه داغه
گذاشتمش رو میز
ات : حس میکنم خیلی وقته برام درست نکردی
جین : شرمنده
ات : نباش،حق داری خیلی سختی کشیدی..زخمت چطوره؟
جین : خوبم بانوی من
یونگی : این اشپز کارشو بلده ها.ازش خوشم اومده
کوک : حس میکنم رو مخه
یونگی : مشکل از توعه
کوک : میدونم به روم نیار
جین : غذا رو شخصا مخصوص شما و محافظا پخته شده امیدوارم خوشتون بیاد
ات : چرا خوشم نیاد؟سوکجین همیشه بهترین غذاهارو میپزه
کوک : دارن باهم لاس میزنن؟
یونگی : به من مربوط نیس
کوک : چقد بی احساسی
یونگی : نظر لطفته
کوک : من ازت تعریف نکردم🗿
یونگی : برام مهم نیس
کوک : میشه یلحظه دنیارو به تخمت نگیری
یونگی :....
کوک :🗿
یونگی : نمیدونم
کوک : ریدم بهت
بعد از شام برگشتم بالا خواستم برم تو اتاقم که چشمم به اتاق تهیونگ خورد...
صدایی ازش در نیومد...یه جورایی نگرانشم
رفتم در اتاقو باز کردم
اتاق روشن بود...سینی غذاش دست نخورده بود و رو تختش دراز کشیده بود
رفتم سمتش رو تختش نشستم
بیدار بود ولی...
رنگ صورتش پریده بود و بالشتش از اب دهنش خیس شده بود
ات : اوپا...
تهیونگ : من...نمیخوام بمیرم
ات :....
تهیونگ : چرا باید تو همه چی از من بهتر باشی..مامان بابا بهترین ها رو برات تایین کردن...و ته مونده و کهنه ترین هاش برا من بود
ات : داری درمورد چی حرف میزنی
تهیونگ : سرزمینتو خوب اداره کن...میدونم که میتونی
ات : اوپا میشه بشینی
نگاهی بهم کرد و نشست و به تاج تخت تکیه داد
نزدیک تر اومدم و با استین لباسم دهنشو پاک کردم
تهیونگ :طوری بام رفتار نکن که انگار رقت انگیزم
ات : من اصلا همچین فکری نکردم اوپا
تهیونگ : منو اوپا صدا نزن
ات : من هیچ تقصیری نداشتم تهیونگ خودت نمیخواستی ولیعهد بشی
تهیونگ : میخواستم اما مجبورم کردن اینطوری رفتار کنم
یونگی : چرا منو اوردین اینجا
جین : بانو رو صدا بزن و بیا
یونگی : خو چرا شما اینکارو نکردین
کوک : صداش بزن بیا افرین داوشم ماچ بهت
اون دوتا بدون توجه به حرفم رفتن پایین..اینجا همیشه اینشکلیه؟
درو زدم
ات : کیه؟
یونگی : منم بانو کیم
ات : کارم داری؟
یونگی : شام امادست
ات : باشه الان میام
رفتم پایین
جین : چی شد؟
یونگی : گفتش الان میاد
کوک : رفتی داخللللل
یونگی : نه کصخل مث ادم در زدم از پشت در گفتم
کوک : نگا کی به کی میگه کصخل جناب تازه وارد
یونگی : زهرمار..
جین : انگار شما باهم نمیسازین
یونگی : برام مهم نیس میخوام بخوابم
جین : شام بخور بعد بخواب
یونگی :پوفففف
بانو کیم اومد پایین..پس اون پسره رفت؟
جین : مارو لو نده خواهشا وگرنه دهنمون سرویسه
کوک : باشه حالا
"ات"
با دیدن میز که غذا روش چیده شده بود هر لحظه مشتاق بودم سر میز بشینم
جدا از این لیوان شیر که جین تو دستش داشت
مستقیم رفتم سمتش از دستش گرفتم
ات : هوففف داغه داغه
گذاشتمش رو میز
ات : حس میکنم خیلی وقته برام درست نکردی
جین : شرمنده
ات : نباش،حق داری خیلی سختی کشیدی..زخمت چطوره؟
جین : خوبم بانوی من
یونگی : این اشپز کارشو بلده ها.ازش خوشم اومده
کوک : حس میکنم رو مخه
یونگی : مشکل از توعه
کوک : میدونم به روم نیار
جین : غذا رو شخصا مخصوص شما و محافظا پخته شده امیدوارم خوشتون بیاد
ات : چرا خوشم نیاد؟سوکجین همیشه بهترین غذاهارو میپزه
کوک : دارن باهم لاس میزنن؟
یونگی : به من مربوط نیس
کوک : چقد بی احساسی
یونگی : نظر لطفته
کوک : من ازت تعریف نکردم🗿
یونگی : برام مهم نیس
کوک : میشه یلحظه دنیارو به تخمت نگیری
یونگی :....
کوک :🗿
یونگی : نمیدونم
کوک : ریدم بهت
بعد از شام برگشتم بالا خواستم برم تو اتاقم که چشمم به اتاق تهیونگ خورد...
صدایی ازش در نیومد...یه جورایی نگرانشم
رفتم در اتاقو باز کردم
اتاق روشن بود...سینی غذاش دست نخورده بود و رو تختش دراز کشیده بود
رفتم سمتش رو تختش نشستم
بیدار بود ولی...
رنگ صورتش پریده بود و بالشتش از اب دهنش خیس شده بود
ات : اوپا...
تهیونگ : من...نمیخوام بمیرم
ات :....
تهیونگ : چرا باید تو همه چی از من بهتر باشی..مامان بابا بهترین ها رو برات تایین کردن...و ته مونده و کهنه ترین هاش برا من بود
ات : داری درمورد چی حرف میزنی
تهیونگ : سرزمینتو خوب اداره کن...میدونم که میتونی
ات : اوپا میشه بشینی
نگاهی بهم کرد و نشست و به تاج تخت تکیه داد
نزدیک تر اومدم و با استین لباسم دهنشو پاک کردم
تهیونگ :طوری بام رفتار نکن که انگار رقت انگیزم
ات : من اصلا همچین فکری نکردم اوپا
تهیونگ : منو اوپا صدا نزن
ات : من هیچ تقصیری نداشتم تهیونگ خودت نمیخواستی ولیعهد بشی
تهیونگ : میخواستم اما مجبورم کردن اینطوری رفتار کنم
۱۰۳.۸k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.