راکون کچولو مو صورتی p27
من:چه اتفاقی افتاد؟
یه دختره که اونجا بود گفت:چند تا از بچه ها هم داشتن اون ور تر بازی میکردن یهو یکیشون اومد به آنیا سیلی زد
من:کی زد
آنیا:دام..
من:کی زد؟
دختره به یه پسره که اونجا بود و چشمبند داشت اشاره کرد
رفتم سمتش
من:هوی تو
پسره:بله
ویو آنیا
ادمین:از جایی شروع میکنیم که پسره اومد
داشتم با چند نفر که گیرشون آورده بودم جرعت حقیقت بازی میکردم که یهو یه پسره که از اون ور کلاس اومدو یه سیلی بهم زدو منو انداخت
صورتمو گرفتم خیلی درد میکرد
پسره:من نمیدونم شما کی هستید لطفاً من رو ببخشید ما فقط داشتیم بازی میکردیم
همین که حرفش تموم شد دامیان اومد
منم سریع بلند شدم
من:خب بریم ادامه بازی
دامیان:چی شده
دستمو از روی صورتم برداشتم
که فکر نکنه خیلی درد میکنه
من:هیچی فقط یه بازیه
دامیان:چرا صورتت ورم کرده
ذهنم:یعنی اینقدر مهکم بود
آنیا:هیچی چیزی نیست
نگاهی به بچه ها کرد
دامیان:چه اتفاقی افتاد
یکی از دخترا گفت:چند تا از بچه ها داشتن اون طرف مثل ما جرعت حقیقت بازی میکردن یکیشون اومد به آنیا سیلی زد
دامیان:کی زد
من:دام
نزاشت حرفمو کامل کنم
دامیان:کی زد؟
دوباره همون دختره به پسره اشاره کرد
دامیان رفت سمت پسره
دامیان:هوی تو
سریع بلند شدم
پسره چشم بندشو در آورد
پسره:بله
ذهن پسره:وای خدایا اینکه یعنی من اینو زدم؟ اما من فقط داشتم بازی میکردم)
دامیان:تو بودی؟
پسره: بله من
دامیان دستشو برد بالا که بزنه تو صورت پسره
اما سریع رفتم و دستشو گرفتم
من:بس کن
اونا فقط داشتن بازی میکردن نمیدونست که کی رو قراره بزنه
از قصد منو نزدولی..
دامیان:چی داری میگی تو حتی اگه چیزی که تو میگی هم درست باشه اصلا چرا باید همچین چیز مصقرع ای رو انجام بده
من:ولی تو الان میدونی که به کی داری سیلی میزنی
مهم نیسته که چکار کرد اون فقط داشته بازی میکردن همین!
دامیان:اما..
من:بس کن اصلا منم دیگه بازی نمی کنم
میام واسه امتحان بخونیم خوبع؟
دامیان:ولیـ
من:خواهش میکنم
دامیان:تو بخشیدیش؟
من:آره
دامیان:خب پس باشه
ولی میای میخونی ها
من:باشه باشه
یه دختره که اونجا بود گفت:چند تا از بچه ها هم داشتن اون ور تر بازی میکردن یهو یکیشون اومد به آنیا سیلی زد
من:کی زد
آنیا:دام..
من:کی زد؟
دختره به یه پسره که اونجا بود و چشمبند داشت اشاره کرد
رفتم سمتش
من:هوی تو
پسره:بله
ویو آنیا
ادمین:از جایی شروع میکنیم که پسره اومد
داشتم با چند نفر که گیرشون آورده بودم جرعت حقیقت بازی میکردم که یهو یه پسره که از اون ور کلاس اومدو یه سیلی بهم زدو منو انداخت
صورتمو گرفتم خیلی درد میکرد
پسره:من نمیدونم شما کی هستید لطفاً من رو ببخشید ما فقط داشتیم بازی میکردیم
همین که حرفش تموم شد دامیان اومد
منم سریع بلند شدم
من:خب بریم ادامه بازی
دامیان:چی شده
دستمو از روی صورتم برداشتم
که فکر نکنه خیلی درد میکنه
من:هیچی فقط یه بازیه
دامیان:چرا صورتت ورم کرده
ذهنم:یعنی اینقدر مهکم بود
آنیا:هیچی چیزی نیست
نگاهی به بچه ها کرد
دامیان:چه اتفاقی افتاد
یکی از دخترا گفت:چند تا از بچه ها داشتن اون طرف مثل ما جرعت حقیقت بازی میکردن یکیشون اومد به آنیا سیلی زد
دامیان:کی زد
من:دام
نزاشت حرفمو کامل کنم
دامیان:کی زد؟
دوباره همون دختره به پسره اشاره کرد
دامیان رفت سمت پسره
دامیان:هوی تو
سریع بلند شدم
پسره چشم بندشو در آورد
پسره:بله
ذهن پسره:وای خدایا اینکه یعنی من اینو زدم؟ اما من فقط داشتم بازی میکردم)
دامیان:تو بودی؟
پسره: بله من
دامیان دستشو برد بالا که بزنه تو صورت پسره
اما سریع رفتم و دستشو گرفتم
من:بس کن
اونا فقط داشتن بازی میکردن نمیدونست که کی رو قراره بزنه
از قصد منو نزدولی..
دامیان:چی داری میگی تو حتی اگه چیزی که تو میگی هم درست باشه اصلا چرا باید همچین چیز مصقرع ای رو انجام بده
من:ولی تو الان میدونی که به کی داری سیلی میزنی
مهم نیسته که چکار کرد اون فقط داشته بازی میکردن همین!
دامیان:اما..
من:بس کن اصلا منم دیگه بازی نمی کنم
میام واسه امتحان بخونیم خوبع؟
دامیان:ولیـ
من:خواهش میکنم
دامیان:تو بخشیدیش؟
من:آره
دامیان:خب پس باشه
ولی میای میخونی ها
من:باشه باشه
۴.۳k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.