ندیمه عمارت p:⁶⁰
تصمیم گرفتم پاشم برم همونجا روی صندلی انتظار بشینم تا جیمین بیاد... خواستم از کیفم پول در بیارم تا کافه رو حساب کنم اما کیفم پیشم نبود..اطراف و دقیق نگاه کردم اما هیچی...فکر کردم ببینم اخرین بار کجا گذاشتمش..یادم افتاد وقتی رفتم توی اتاق همراهم بود و موقع خیس شدن لباسم گذاشتمش روی صندلیتا لباسمو پاک کنم...ضربه ارومی به پیشونیم زدم و سمت گارسون رفتم...باز خوب بود کارتم همرام بود...حساب کردم و زدم بیرون... نگاهی به ساعت کردم ۴ بود ..تقریبا یک ساعتی از دوباره بی هوش اومدنش گذشته بود...دم در اتاق وایستادم ...امیدوار بودم بیدار نباشه..اروم در و باز کردم که چهرشو غرق خواب دیدم..نفسی بیرون دادم و اروم سمت صندلی اونور تخت رفتم و با دیدن کیفم یواش برش داشتم..اروم قدم برداشتم که برم اما صدایی و پشت سرم شنیدم .. بلافاصله برگشتم که با چشمای بازش مواجه شدم..خوبه هنوزم این عادت زهر تَرَک کردنشو ترک نکرده!..اینبار دیگ نمی تونستم فقط بزارم برم..جوری نگام میکرد انگار میخواست این چند سالی که ندیدم و پیش خودش جبران کنه!..من میخ جام بودم و اونم انگار یه فرصت عالی بود براش..چند مین که ساعت ها برام گذشت و همنطور بی حرکت وایستاده بودم..اما دیگ بس بود!...دستی روی گونم کشیدم نگاهمو دادم پایین.. برگشتم برم که صدای خش دارش توی اتاق پیچید...
تهیونگ:صبر کن
پلک روی هم گذاشتم...حالش بهتر شده بود انگار..فقط صداش گرفته بود..حالا که خوب بود من باید میرفتم..اما چرا وایستادم..اروم برگشتم که دیدم سعی داره سر جاش بشینه..ترسیدم باز بهش فشار بیاد ..یه دفعه جلو رفتم وبازوش و گرفتم و کمک کردم بشینه...اطراف و که درک کردم...سریع دستم و کشیدم و عقب رفتم...اما اون بی تفاوت بود..نمیدونم شاید میخواست من معذب نشم..شایدم ن!
تهیونگ:میشه..بشینی
سعی داشتم با قاطعیت بگم ن اما نگاهش نمیزاشت در خواستشو رد کنم و دو دل سر جام وایستاده بودم..
تهیونگ: اگه بری فک کنم دوباره بهم شوک وارد شه..بازم نگران میشی..
اخمام ناخودآگاه توی هم کشیدم و نیش خندی زدم...
ا/ت:چی؟!...نگران تو بشم!...فک کنم تصادف برات خیلی سنگین بوده..
تهیونگ:اره...سرم هنوز درد میکنه...ولی چشمام خوب کار میکنن...تو..اینجا
ا/ت:ببین اقا پسر من از روی دلسوزی اینجام ..البته تو چه میفهمی..اخه مگه دلی توی سینت هست؟
سرشو پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد:اقا ..پسر...
نگاهشو بالا اورد و گفت:این اقا پسر...هنوزم شوهرته..
بی اراده خنده بلندی کردم...کنترل خندم دست خودم نبود...سعی میکردم جلوش و بگیرم... برعکس اون با لبخند مرموزی به چهره غرق در خندم خیره شده بود..با سرفه ای مصلحتی ساکت شدم اما اون هنوزم اون لبخند مرموز مسخره روی لبش بود و این حرصم و در میاورد...
ا/ت: شوهر...یکم برات زیادی نیست!..من و تو خیلی وقته واسه هم غریبه شدیم..یادت نیست؟
تهیونگ:ببخشید خانم غریبه...توی اتاق من چیکار میکنی؟..احیانا واسه این نیست که نگرانم بودی؟
لبخند ملیحی زدم و جدی گفتم: کیفم...اومدم برش دارم..الان رفع زحمت میکنم...
تهیونگ:یعنی باور کنم بعد بیست سال داشتی از اینجا رد میشدی اتفاقی کیفت اینجا مونده؟...بعد این کیفت از قبل اینجا بود؟...یعنی پا داشته اومده اینجا..عجب کیف هوشمندی!
ا/ت:ببینم تصادف کردی انگاری بامزه ام شدی؟...ن بزار یادت بیارم که باعث شدی دختر منم تصادف کنه..من بخاطر اون اینجا بودم و واقعا نمیدونم با کدوم فکری قبول کردم که پیش توهم بمونم!
تهیونگ:صبر کن
پلک روی هم گذاشتم...حالش بهتر شده بود انگار..فقط صداش گرفته بود..حالا که خوب بود من باید میرفتم..اما چرا وایستادم..اروم برگشتم که دیدم سعی داره سر جاش بشینه..ترسیدم باز بهش فشار بیاد ..یه دفعه جلو رفتم وبازوش و گرفتم و کمک کردم بشینه...اطراف و که درک کردم...سریع دستم و کشیدم و عقب رفتم...اما اون بی تفاوت بود..نمیدونم شاید میخواست من معذب نشم..شایدم ن!
تهیونگ:میشه..بشینی
سعی داشتم با قاطعیت بگم ن اما نگاهش نمیزاشت در خواستشو رد کنم و دو دل سر جام وایستاده بودم..
تهیونگ: اگه بری فک کنم دوباره بهم شوک وارد شه..بازم نگران میشی..
اخمام ناخودآگاه توی هم کشیدم و نیش خندی زدم...
ا/ت:چی؟!...نگران تو بشم!...فک کنم تصادف برات خیلی سنگین بوده..
تهیونگ:اره...سرم هنوز درد میکنه...ولی چشمام خوب کار میکنن...تو..اینجا
ا/ت:ببین اقا پسر من از روی دلسوزی اینجام ..البته تو چه میفهمی..اخه مگه دلی توی سینت هست؟
سرشو پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد:اقا ..پسر...
نگاهشو بالا اورد و گفت:این اقا پسر...هنوزم شوهرته..
بی اراده خنده بلندی کردم...کنترل خندم دست خودم نبود...سعی میکردم جلوش و بگیرم... برعکس اون با لبخند مرموزی به چهره غرق در خندم خیره شده بود..با سرفه ای مصلحتی ساکت شدم اما اون هنوزم اون لبخند مرموز مسخره روی لبش بود و این حرصم و در میاورد...
ا/ت: شوهر...یکم برات زیادی نیست!..من و تو خیلی وقته واسه هم غریبه شدیم..یادت نیست؟
تهیونگ:ببخشید خانم غریبه...توی اتاق من چیکار میکنی؟..احیانا واسه این نیست که نگرانم بودی؟
لبخند ملیحی زدم و جدی گفتم: کیفم...اومدم برش دارم..الان رفع زحمت میکنم...
تهیونگ:یعنی باور کنم بعد بیست سال داشتی از اینجا رد میشدی اتفاقی کیفت اینجا مونده؟...بعد این کیفت از قبل اینجا بود؟...یعنی پا داشته اومده اینجا..عجب کیف هوشمندی!
ا/ت:ببینم تصادف کردی انگاری بامزه ام شدی؟...ن بزار یادت بیارم که باعث شدی دختر منم تصادف کنه..من بخاطر اون اینجا بودم و واقعا نمیدونم با کدوم فکری قبول کردم که پیش توهم بمونم!
۱۷۴.۶k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.