رمان قرار نبود قسمت23
رمان قرار نبود قسمت23
تمام طول راه خودمو زده بودم به خواب ... حقیقتا حوصله اخلاق گند آرتان رو نداشتم ... با توقف ماشین چشم باز کردم و متوجه شدم جلوی در باغ ایستادیم و منتظریم در باز بشه ... صاف نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. آرتان عینکشو از چشماش برداشت گذاشت روی موهاش و گفت:- ساعت خواب ...
- خیلی خسته بودم ...
- آره مشخص بود ...
همون موقع در توسط نیما باز شد و آرتان با دیدن نیما پوفی کرد و پاشو فشار داد روی گاز. نیما برامون دست تکون داد و من با شادی جوابشو دادم. ولی آرتان به تکون دادن سر اکتفا کرد که باعث شد نگاه نیما بدجنس بشه. خبر نداشت که که دیگه نیما به من فکر نمی کنه و الان هم که اومده استقبال دلیلش فقط و فقط طرلانه ... همه دنبال هم از جاده شنی گذشتیم ... یه جاده شنی طولانی که از بین یه عالمه درخت پر شکوفه می گذشت و بعضی از این درخت ها سایبون این جاده شده بودن و منو یاد کارتون آنشرلی می انداختن ... لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر قشنگههههه!!!!!
آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ... قشنگه ... ولی از همین الان می دونم که امروز اصلا به من خوش نمی گذره.
ماشین جلوی ساختمون وسط باغ متوقف شد ... صدای شر شر آب به وضوح شنیده می شد. پشت ساختمون یه آبشار مصنوعی بود که صدا از اونجا می یومد ... می دونستم که اون پشت یه بهشت مجسم وجود داره. زل زدم توی چشماش و گفتم:
- بهت خوش می گذره اگه همه چیزو به خودت سخت نگیری ...
اینو گفتم و پریدم پایین ... همه داشتن از ماشینا پیاده می شدن. آتوسا توپ والیبال مانی رو پرت کرد طرفم و گفت:
- بگیرش ترسا ...
توپ رو توی هوای قاپیدم. خود آتوسا نمی تونست ورجه وورجه کنه برای همین رو به نیما که داشت نگام می کرد گفتم:
- وایسا نیما ...
و توپ رو براش انداختم ... سریع اومد جلوم و زد زیر توپ ... والیبالمون شروع شد ... جفتمون در حد عالی بازی می کردیم و شاید ساعت ها هم می تونستیم توپ رو مهار کنیم که روی زمین نیفته. چند پاس بیشتر به هم نداده بودیم که یهو توپ از بالای سر من وقتی که پریدم بالا تا بزنم زیرش نا پدید شد. با تعجب برگشتم عقب و آرتان رو دیدم که با خشم توپ رو پرت کرد اون طرف و گفت:
- این بچه بازی ها رو بذار برای بعد ... فعلا بیا وسایل رو ببریم داخل ... یه سلامی هم بکنیم ... زشته!
سری تکون دادم و به نیما گفتم:
- باشه واسه بعد ...
ولی نیما فقط خندید و سرشو تکون داد. با تهمینه جون و بابای مانی و نیما سلام احوالپرسی کردیم ... مانیا هم بود ... دختره نکبت افاده ای! فقط به یه سلام خشک و خالی بسنده کردم. ولی آرتان حسابی گرم باهاش سلام و احوالپرسی کرد که لجمو در آورد و وقتی می خواستیم بریم تو از عمد وقتی کفششو در آورد پامو گذاشتم روی پاش ... چون من با کفش بودم و اون بدون کفش دردش گرفت ... ولی به روی خودش نیاورد و فقط گفت:
- خانومم حواستو جمع کن ... پای منو انگار ندیدی ...
بازم توی جمع بودیم و محبت آرتان قلمبه شده بود ... با لبخندی زورکی گفتم:
- اوا ببخشید ...
خم شدم بند کفشامو باز کنم که صدای بوق اومد ... برگشتم ببینم کیه که دیدیم بابا و عزیزن با پدر جون و نیلی جون ... به به پس جمعمون جمع بود!! دوباره سلام و احوالپرسی ها از سر گرفته شد و وسایل اون ها هم به داخل منتقل شد ... داشتم از توی صندوق عقب ماشین بابا بساط قلیونش رو در می آوردم که صدای بوق دوباره نگاهم رو به سمت جاده کشید ... ای بابا! اینبار سه تا ماشین دیگه بودن ... یه ماشین پر از دختر و دو تا ماشین پر از پسر ... دوستای نیما بودن!!! چه خبر بود!!! همه ریختن پایین و با اینکه کسی کسیو نمی شناخت همه با هم مشغول بگو بخند و سلام احوالپرسی شدیم. آرتان کنار گوشم غرید:
- پارتی می خواد راه بندازه توی این باغ؟
- من چه می دونم؟ تازه مگه بده؟ هر چی شلوغ تر باشه بیشتر خوش می گذره ...
آرتان وسایل رو از دست من گرفت و در گوشم دوباره گفت:
- ترسا ... یه لحظه هم از من فاصله نمی گیری ...
- بیخیال آرتان ! گانگستر که نیستن ...
- همین که گفتم ... می دونی که حرفم یه کلامه ...
فقط نگاش کردم. مچ دستمو گرفت و راه افتاد. همه رفتیم داخل ساختمون و نشستیم به میوه خوردن و تخمه شکستن. پسرهای جمع قلیون درست کردن و جلو هر سه نفر یه قلیون گذاشتن. جلوی من و آرتان و مانی هم یه دونه گذاشتن ... آرتان سریع هلش داد طرف مانی و گفت:
- ماا اهلش نیستیم داداش ... خودت زحمتشو بکش ...
اعتراض کردم:
- ا آرتان من می خوام ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چند بار بگم از دود بدم می یاد؟
- تو بدت می یاد من که بدم نمی یاد ...
- ترسا ...
همچین صدام کرد که لال شدم ... چی می گفتم؟ یه کلمه دیگه اعتراض می کردم دست منو می گرفت و برم می گردوند ... سیزده بدرم زهرمارم می شد. وقتی میوه و تخمه و قلیون تموم شد همه بلند شدن که بریم بیرون
تمام طول راه خودمو زده بودم به خواب ... حقیقتا حوصله اخلاق گند آرتان رو نداشتم ... با توقف ماشین چشم باز کردم و متوجه شدم جلوی در باغ ایستادیم و منتظریم در باز بشه ... صاف نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. آرتان عینکشو از چشماش برداشت گذاشت روی موهاش و گفت:- ساعت خواب ...
- خیلی خسته بودم ...
- آره مشخص بود ...
همون موقع در توسط نیما باز شد و آرتان با دیدن نیما پوفی کرد و پاشو فشار داد روی گاز. نیما برامون دست تکون داد و من با شادی جوابشو دادم. ولی آرتان به تکون دادن سر اکتفا کرد که باعث شد نگاه نیما بدجنس بشه. خبر نداشت که که دیگه نیما به من فکر نمی کنه و الان هم که اومده استقبال دلیلش فقط و فقط طرلانه ... همه دنبال هم از جاده شنی گذشتیم ... یه جاده شنی طولانی که از بین یه عالمه درخت پر شکوفه می گذشت و بعضی از این درخت ها سایبون این جاده شده بودن و منو یاد کارتون آنشرلی می انداختن ... لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر قشنگههههه!!!!!
آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ... قشنگه ... ولی از همین الان می دونم که امروز اصلا به من خوش نمی گذره.
ماشین جلوی ساختمون وسط باغ متوقف شد ... صدای شر شر آب به وضوح شنیده می شد. پشت ساختمون یه آبشار مصنوعی بود که صدا از اونجا می یومد ... می دونستم که اون پشت یه بهشت مجسم وجود داره. زل زدم توی چشماش و گفتم:
- بهت خوش می گذره اگه همه چیزو به خودت سخت نگیری ...
اینو گفتم و پریدم پایین ... همه داشتن از ماشینا پیاده می شدن. آتوسا توپ والیبال مانی رو پرت کرد طرفم و گفت:
- بگیرش ترسا ...
توپ رو توی هوای قاپیدم. خود آتوسا نمی تونست ورجه وورجه کنه برای همین رو به نیما که داشت نگام می کرد گفتم:
- وایسا نیما ...
و توپ رو براش انداختم ... سریع اومد جلوم و زد زیر توپ ... والیبالمون شروع شد ... جفتمون در حد عالی بازی می کردیم و شاید ساعت ها هم می تونستیم توپ رو مهار کنیم که روی زمین نیفته. چند پاس بیشتر به هم نداده بودیم که یهو توپ از بالای سر من وقتی که پریدم بالا تا بزنم زیرش نا پدید شد. با تعجب برگشتم عقب و آرتان رو دیدم که با خشم توپ رو پرت کرد اون طرف و گفت:
- این بچه بازی ها رو بذار برای بعد ... فعلا بیا وسایل رو ببریم داخل ... یه سلامی هم بکنیم ... زشته!
سری تکون دادم و به نیما گفتم:
- باشه واسه بعد ...
ولی نیما فقط خندید و سرشو تکون داد. با تهمینه جون و بابای مانی و نیما سلام احوالپرسی کردیم ... مانیا هم بود ... دختره نکبت افاده ای! فقط به یه سلام خشک و خالی بسنده کردم. ولی آرتان حسابی گرم باهاش سلام و احوالپرسی کرد که لجمو در آورد و وقتی می خواستیم بریم تو از عمد وقتی کفششو در آورد پامو گذاشتم روی پاش ... چون من با کفش بودم و اون بدون کفش دردش گرفت ... ولی به روی خودش نیاورد و فقط گفت:
- خانومم حواستو جمع کن ... پای منو انگار ندیدی ...
بازم توی جمع بودیم و محبت آرتان قلمبه شده بود ... با لبخندی زورکی گفتم:
- اوا ببخشید ...
خم شدم بند کفشامو باز کنم که صدای بوق اومد ... برگشتم ببینم کیه که دیدیم بابا و عزیزن با پدر جون و نیلی جون ... به به پس جمعمون جمع بود!! دوباره سلام و احوالپرسی ها از سر گرفته شد و وسایل اون ها هم به داخل منتقل شد ... داشتم از توی صندوق عقب ماشین بابا بساط قلیونش رو در می آوردم که صدای بوق دوباره نگاهم رو به سمت جاده کشید ... ای بابا! اینبار سه تا ماشین دیگه بودن ... یه ماشین پر از دختر و دو تا ماشین پر از پسر ... دوستای نیما بودن!!! چه خبر بود!!! همه ریختن پایین و با اینکه کسی کسیو نمی شناخت همه با هم مشغول بگو بخند و سلام احوالپرسی شدیم. آرتان کنار گوشم غرید:
- پارتی می خواد راه بندازه توی این باغ؟
- من چه می دونم؟ تازه مگه بده؟ هر چی شلوغ تر باشه بیشتر خوش می گذره ...
آرتان وسایل رو از دست من گرفت و در گوشم دوباره گفت:
- ترسا ... یه لحظه هم از من فاصله نمی گیری ...
- بیخیال آرتان ! گانگستر که نیستن ...
- همین که گفتم ... می دونی که حرفم یه کلامه ...
فقط نگاش کردم. مچ دستمو گرفت و راه افتاد. همه رفتیم داخل ساختمون و نشستیم به میوه خوردن و تخمه شکستن. پسرهای جمع قلیون درست کردن و جلو هر سه نفر یه قلیون گذاشتن. جلوی من و آرتان و مانی هم یه دونه گذاشتن ... آرتان سریع هلش داد طرف مانی و گفت:
- ماا اهلش نیستیم داداش ... خودت زحمتشو بکش ...
اعتراض کردم:
- ا آرتان من می خوام ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چند بار بگم از دود بدم می یاد؟
- تو بدت می یاد من که بدم نمی یاد ...
- ترسا ...
همچین صدام کرد که لال شدم ... چی می گفتم؟ یه کلمه دیگه اعتراض می کردم دست منو می گرفت و برم می گردوند ... سیزده بدرم زهرمارم می شد. وقتی میوه و تخمه و قلیون تموم شد همه بلند شدن که بریم بیرون
۴۴.۶k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.