part 16
جونگ کوک
................................................................................ تند زدن قلبش پیش من باعث میشد احساسم بهش بیشتر شه به راحتی میتونستی اگه کنار تو باشی صدای قلبشو بشنوی
-به قلبت بگو یکم آروم بزنه نگران نباش من همیشه باهاتم
با بهت بهم خیره شده بود، بامزه بود از این کارش خندم گرفته بود. معذب بود که دستشو گرفتم.
همونطور که دستش تو دستم بود رفتیم پایین. بابا بلافاصله با دیدن یونا گف
=به به عروس قشنگم بالاخره بیدار شدین
یونا به آرومی جواب داد: +بله - از وقتی عروست اومده مارو تحویل نمیگیری رئیس اینو با تیکه به بابام گفتم
=خب عروسمه. چیه حسودیت شده؟ -خب عروست زن منم هستا
=باشه بابا فهمیدم پسرم بعد رو به یونا گف
=بیا قشنگم، بیا اینجا بشین دخترم
یونا
..................................................................................
رفتار پدر کوک خیلی بهتر از کوکه. یجورایی وایب مامانمو میدع کسی تا حالا با من اینجوری رفتار نمیکرد. تا اینکه این اتفاق افتاد و من اومدم این خونه.
رفتم نشستم جایی که پدر کوک میگفت. جونگ کوکم اومد نشست کنارم =شروع کنید
بعد چندتا لقمه گفتم +ممنون دستتون درد نکنه
=چرا اینقدر کم +میل ندارم ممنون
-چرا کم خوردی؟ +فک کنم جوابمو شنیدی نه؟
با این حرفم لقمش پرید تو گلوش. فک کنم داره بیش از اندازه باهام صمیمی میشه. نباید بزارم بعضی فاصله ها ازبین بره....
................................................................................ تند زدن قلبش پیش من باعث میشد احساسم بهش بیشتر شه به راحتی میتونستی اگه کنار تو باشی صدای قلبشو بشنوی
-به قلبت بگو یکم آروم بزنه نگران نباش من همیشه باهاتم
با بهت بهم خیره شده بود، بامزه بود از این کارش خندم گرفته بود. معذب بود که دستشو گرفتم.
همونطور که دستش تو دستم بود رفتیم پایین. بابا بلافاصله با دیدن یونا گف
=به به عروس قشنگم بالاخره بیدار شدین
یونا به آرومی جواب داد: +بله - از وقتی عروست اومده مارو تحویل نمیگیری رئیس اینو با تیکه به بابام گفتم
=خب عروسمه. چیه حسودیت شده؟ -خب عروست زن منم هستا
=باشه بابا فهمیدم پسرم بعد رو به یونا گف
=بیا قشنگم، بیا اینجا بشین دخترم
یونا
..................................................................................
رفتار پدر کوک خیلی بهتر از کوکه. یجورایی وایب مامانمو میدع کسی تا حالا با من اینجوری رفتار نمیکرد. تا اینکه این اتفاق افتاد و من اومدم این خونه.
رفتم نشستم جایی که پدر کوک میگفت. جونگ کوکم اومد نشست کنارم =شروع کنید
بعد چندتا لقمه گفتم +ممنون دستتون درد نکنه
=چرا اینقدر کم +میل ندارم ممنون
-چرا کم خوردی؟ +فک کنم جوابمو شنیدی نه؟
با این حرفم لقمش پرید تو گلوش. فک کنم داره بیش از اندازه باهام صمیمی میشه. نباید بزارم بعضی فاصله ها ازبین بره....
۴.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.