پارت15
تویه راه برگشت به خونه<br>
نمیدونم چرا<br>
چرا یهو بدنم بی جون شد<br>
پاهام شل شد<br>
افتادم زمین<br>
پرش زمانی<br>
چشم تام رو باز کردم <br>
دیدم رویه سینه جونگکوکم<br>
و ما دوتا تویه اتاق جونگکوکیم<br>
متوجه این که بیدار شدم نشد<br>
سرمو بردم بالا<br>
نگاهش بهم کرد<br>
لبخندی زد<br>
_خوبی کیوتم؟ <br>
+من... من اینجا چیکار میکنم جونگکوک؟ <br>
_تویه راه حالت بد شد افتادی منم سریع خودمو رسوندم بهت<br>
نمیدونستم کجا ببرمت برای همین اوردمت خونه خودم<br>
+مرسی.. م.. من دیگ باید برم<br>
از رویه پاهاش بلند شدم<br>
هیچی نگفت <br>
برگشتم نگاهش کردم <br>
دیدم<br>
خیلی مظلوم نگاهم میکنه<br>
_میری؟ میخوای مثل دیشب تنهام بزاری؟ <br>
+نه میخوام مثل اون شبی ک تنهام گذاشتی تنهات بزارم<br>
کوک بغضش گرفت<br>
سریع از خونش خارج شدم<br>
*فردا*<br>
کوک... <br>
_بابا میدونی من کار دارم سرم شلوغه<br>
تو گفتی هرکاری برات بکنم تا بزاری با ناهیون حرف بزنم<br>
اما من هرکاریم برات میکنم<br>
نمیزاری یه ثانیه با ناهیون حرف بزنم<br>
منم دیگه کاری برات نمیکنم اون خواهر بدبختمم<br>
از چنگت در میارم<br>
پدر کوک: انقدر تند نرو پسر بیا یه( مامله یا معامله؟) ای<br>
کنیم<br>
_بگو! <br>
پدر کوک: اون پسره بود تهیونگ همونی ک داشت قورتم میداد<br>
_خب؟ <br>
پدر کوک: اگر خواهرت رو میخوای برایه همیشه پیش خودت ببری<br>
باید اون رو به من بدی<br>
_واسه چی؟(با عصبانیت) <br>
پدرش: ازش خوشم اومده شاید شاید واسه خودم برش دارم<br>
_مرتیکه هرزه اون یه بچست تو 50 سالته کثافت روانی<br>
من جنازه(دور از جونش) تهیونگم رو شونت نمیزارم چه برسه صحیحو سالمشو ببند دهنتو هرزه اسمشو دیگه به زبون حرومیت نمیاری<br>
خودم ناهیون رو ازت میگیرم! <br>
گوشیو از رو عصبانیت زیاد قطع کرد<br>
راستش من همه رو شنیدم<br>
ینی تمام هکارارم<br>
در رو زدم<br>
_بیا تو(صدایه عصبی و گرفته) <br>
+ببخشید! <br>
نگاهی بهم کرد<br>
_جان؟ <br>
+ام خیلی بلند حرف میزدین فک کنم همه فهمیدن من رو پدرتون میخواد! <br>
_ش... شنیدی؟ <br>
+عام مهم نیستش! <br>
_م.. من گفتم نه <br>
+بله بله عاا راستی من بخاطر این پرونده ها اومده بودم<br>
کوک یجوری نگاهم میکرد<br>
پرش زمانی<br>
به ساعت نگاه کردم<br>
یکمی از قوه رویه میزم رو خوردم<br>
کش و قوسی به بدنم دادم<br>
خمیازه کشیدم<br>
ساعت12 <br>
و هنوز کاره من تموم نشده<br>
مثل این که همه رفتنو فقد منم و کوک<br>
داشتم مینوشتم<br>
که کوک اومد داخل<br>
_بقیش رو بزار واسه فردا<br>
سرمو اوردم بالا<br>
چشم هام رو مالیدم<br>
با حالت خوابالود گفتم: عااا فردا کارم بیشتر از اینه برای همین اصلا نمیدازمش واسه فردا<br>
_به نظر خودت تنهایی میتونی بمونی؟ <br>
+اره اره(خمیازه) راحت باش برو تو<br>
_تهیونگ بلند شو برو خونت<br>
+نمیخواد کارم تموم شد میرم<br>
ادامه دارد..
نمیدونم چرا<br>
چرا یهو بدنم بی جون شد<br>
پاهام شل شد<br>
افتادم زمین<br>
پرش زمانی<br>
چشم تام رو باز کردم <br>
دیدم رویه سینه جونگکوکم<br>
و ما دوتا تویه اتاق جونگکوکیم<br>
متوجه این که بیدار شدم نشد<br>
سرمو بردم بالا<br>
نگاهش بهم کرد<br>
لبخندی زد<br>
_خوبی کیوتم؟ <br>
+من... من اینجا چیکار میکنم جونگکوک؟ <br>
_تویه راه حالت بد شد افتادی منم سریع خودمو رسوندم بهت<br>
نمیدونستم کجا ببرمت برای همین اوردمت خونه خودم<br>
+مرسی.. م.. من دیگ باید برم<br>
از رویه پاهاش بلند شدم<br>
هیچی نگفت <br>
برگشتم نگاهش کردم <br>
دیدم<br>
خیلی مظلوم نگاهم میکنه<br>
_میری؟ میخوای مثل دیشب تنهام بزاری؟ <br>
+نه میخوام مثل اون شبی ک تنهام گذاشتی تنهات بزارم<br>
کوک بغضش گرفت<br>
سریع از خونش خارج شدم<br>
*فردا*<br>
کوک... <br>
_بابا میدونی من کار دارم سرم شلوغه<br>
تو گفتی هرکاری برات بکنم تا بزاری با ناهیون حرف بزنم<br>
اما من هرکاریم برات میکنم<br>
نمیزاری یه ثانیه با ناهیون حرف بزنم<br>
منم دیگه کاری برات نمیکنم اون خواهر بدبختمم<br>
از چنگت در میارم<br>
پدر کوک: انقدر تند نرو پسر بیا یه( مامله یا معامله؟) ای<br>
کنیم<br>
_بگو! <br>
پدر کوک: اون پسره بود تهیونگ همونی ک داشت قورتم میداد<br>
_خب؟ <br>
پدر کوک: اگر خواهرت رو میخوای برایه همیشه پیش خودت ببری<br>
باید اون رو به من بدی<br>
_واسه چی؟(با عصبانیت) <br>
پدرش: ازش خوشم اومده شاید شاید واسه خودم برش دارم<br>
_مرتیکه هرزه اون یه بچست تو 50 سالته کثافت روانی<br>
من جنازه(دور از جونش) تهیونگم رو شونت نمیزارم چه برسه صحیحو سالمشو ببند دهنتو هرزه اسمشو دیگه به زبون حرومیت نمیاری<br>
خودم ناهیون رو ازت میگیرم! <br>
گوشیو از رو عصبانیت زیاد قطع کرد<br>
راستش من همه رو شنیدم<br>
ینی تمام هکارارم<br>
در رو زدم<br>
_بیا تو(صدایه عصبی و گرفته) <br>
+ببخشید! <br>
نگاهی بهم کرد<br>
_جان؟ <br>
+ام خیلی بلند حرف میزدین فک کنم همه فهمیدن من رو پدرتون میخواد! <br>
_ش... شنیدی؟ <br>
+عام مهم نیستش! <br>
_م.. من گفتم نه <br>
+بله بله عاا راستی من بخاطر این پرونده ها اومده بودم<br>
کوک یجوری نگاهم میکرد<br>
پرش زمانی<br>
به ساعت نگاه کردم<br>
یکمی از قوه رویه میزم رو خوردم<br>
کش و قوسی به بدنم دادم<br>
خمیازه کشیدم<br>
ساعت12 <br>
و هنوز کاره من تموم نشده<br>
مثل این که همه رفتنو فقد منم و کوک<br>
داشتم مینوشتم<br>
که کوک اومد داخل<br>
_بقیش رو بزار واسه فردا<br>
سرمو اوردم بالا<br>
چشم هام رو مالیدم<br>
با حالت خوابالود گفتم: عااا فردا کارم بیشتر از اینه برای همین اصلا نمیدازمش واسه فردا<br>
_به نظر خودت تنهایی میتونی بمونی؟ <br>
+اره اره(خمیازه) راحت باش برو تو<br>
_تهیونگ بلند شو برو خونت<br>
+نمیخواد کارم تموم شد میرم<br>
ادامه دارد..
۲.۸k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.