ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت ۷
نمیتونم تحمل کنم بارانی که طعم مادر داشتن و نچشیده بی پدرم بشه میفهمی بابا؟
این حرفای اخرو داد میزدم بارانم با من گریه میکرد تو چشای بابا اشک جمع شده بود بابا-نمیدونستم همیشه باعث سرافکندگیتونم براتون پدری نکردم
با ناباوری نگاه کردم بهش و گفتم
-بابا؟من منظورم این نبود من میخوام بگم نمیتونم تحمل کنم کسی به بابام که عزیزتر از جونمه توهین کنه میفهمین؟ ازتون خواهش میکنم بذارین من باهاش ازدواج کنم
بعدم اشکام و پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم
-اینطورم که معلومه ادمه بدی نیست هوم؟ خواهش میکنم بابا اگه هنوزم دوسم دارین بذارید این کارو کنم
-اگه منم رضایت بدم بهراد و بهرام و چیکار میکنی؟
-شما راضی بشین اونا با من باشه؟
با التماس زل زدم تو چشاش با ناراحتی نگام کردو رفت تو اتاقش باران و که هنوزم داشت گریه میکرد بغلم کردم و گفتم
-تو چرا گریه میکنی عزیزم؟
-ابجی
هق هقش دلم و کباب کرد فکر اینکه بخوام ازش جدا بشم داشت دیوونم میکرد
-جون دلم؟
-تو میخوای از پیشمون بری؟
-نه کی همچین حرفی و زده؟
-پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی
-هیچی عزیزم
اشکاش و پاک کردم و گفتم
-امروز مهد خوش گذشت؟
-اوهوم امروز با مهسا یه عالمه بازی کردیم همونطور که لباساشو عوض میکردم اونم داشت برام میگفت تو مهد چیکار میکرده
بهراد-بهار بهار
-بله؟
-کوشین؟
-تو اتاقیم چرا؟
-بیا بابا یه ناهار بده مردیم از گرسنگی
-بذار از راه برسی بعد شروع کن نق نق کردن -بیخی بابا بدو
-اومدم
قرار شده بود بابا با پسرا صحبت کنه و بهشون قضیه رو بگه منم تو اتاقم مثل بید میلرزیدم میدونستم که پسرا به شدت مخالفت میکنن و میان سراغم با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت
-الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟
بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته غلط کرده
_دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم
بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن
بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره
صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقبعقب -واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم
کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم
نظرتون
پارت ۷
نمیتونم تحمل کنم بارانی که طعم مادر داشتن و نچشیده بی پدرم بشه میفهمی بابا؟
این حرفای اخرو داد میزدم بارانم با من گریه میکرد تو چشای بابا اشک جمع شده بود بابا-نمیدونستم همیشه باعث سرافکندگیتونم براتون پدری نکردم
با ناباوری نگاه کردم بهش و گفتم
-بابا؟من منظورم این نبود من میخوام بگم نمیتونم تحمل کنم کسی به بابام که عزیزتر از جونمه توهین کنه میفهمین؟ ازتون خواهش میکنم بذارین من باهاش ازدواج کنم
بعدم اشکام و پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم
-اینطورم که معلومه ادمه بدی نیست هوم؟ خواهش میکنم بابا اگه هنوزم دوسم دارین بذارید این کارو کنم
-اگه منم رضایت بدم بهراد و بهرام و چیکار میکنی؟
-شما راضی بشین اونا با من باشه؟
با التماس زل زدم تو چشاش با ناراحتی نگام کردو رفت تو اتاقش باران و که هنوزم داشت گریه میکرد بغلم کردم و گفتم
-تو چرا گریه میکنی عزیزم؟
-ابجی
هق هقش دلم و کباب کرد فکر اینکه بخوام ازش جدا بشم داشت دیوونم میکرد
-جون دلم؟
-تو میخوای از پیشمون بری؟
-نه کی همچین حرفی و زده؟
-پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی
-هیچی عزیزم
اشکاش و پاک کردم و گفتم
-امروز مهد خوش گذشت؟
-اوهوم امروز با مهسا یه عالمه بازی کردیم همونطور که لباساشو عوض میکردم اونم داشت برام میگفت تو مهد چیکار میکرده
بهراد-بهار بهار
-بله؟
-کوشین؟
-تو اتاقیم چرا؟
-بیا بابا یه ناهار بده مردیم از گرسنگی
-بذار از راه برسی بعد شروع کن نق نق کردن -بیخی بابا بدو
-اومدم
قرار شده بود بابا با پسرا صحبت کنه و بهشون قضیه رو بگه منم تو اتاقم مثل بید میلرزیدم میدونستم که پسرا به شدت مخالفت میکنن و میان سراغم با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت
-الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟
بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته غلط کرده
_دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم
بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن
بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره
صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقبعقب -واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم
کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم
نظرتون
۳.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.