𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶¹
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶¹
chapter②
با صدای پاشنه های نسبتا بلند کفشاش، جوری از جلوی ماشین رد شد تا سوار شه...انگار همین الان نیاز داشت یه نفرو به ق.تل برسونه!
در سرنشین رو باز کرد و یکی از پا هاشو داخل ماشین و گذاشت و نوبت به اون یکی پاش رسید... سوار شد و لحن خشنی، بم یا حتی خوفناکی زمزمه کرد...
کوک: چشات باید منو ببینن وگرنه درشون میارم*عصبی*
جمله قانع کننده ای بود... ترسناک و شایدم منطقی...
با یه دست و همین طور کف دستش فرمون رو چرخوند... در اون حد که اسنافباکس دستش از انگشت شصدشم کلفت تر شده بود!
کمی بعد لبه فرمون مشکی یا مایل به ذغالیشو بین ماهیچه ی دورسال دستش انداخت و این طور از دست دومشم برای حرکت از فرمون استفاده کرد...
جوری تند میرفت که بار ها و بار ها حس میکردم داریم از روی دست انداز ها پرواز میکنیم!
در حین رانندگی مابین خطوط کمربندشو بست...
میتونسم با هزاران نفر که حرفم رو باور نمیکنن مبارزه کنم!
سر اینکه اولین بارمه جئون رو، انقد ترسناک ملاقات میکنم؛
اونقدر ترسناک جلوش که زبونم لکنت بگیره و تا لبه پرتگاه ترس برم!
تو اون لباس مشکی و پوتین های پاشنه کوتاه ذغالی به همراه موهای
پریشون و جلو چشمیش خشمش بیشتر جلوی دید بود...
جاده در حدی تاریک و بدون ماشین بود که این باعث میشد بیشتر و تند تر ماشینو برونه... با وجود اون حالت عصبیش دوباره ل.ب از هم فاصله داد....
کوک: داشبورد رو بازش کن*حالت دستوری*
بدون گفتن چرا و ولی بازش کردم...
اونجا جز گوشی من، انفیه و بطری آب خالی... چیزی نبود....
کوک: گوشیتو بده*بم*
ات: اما ک..وک
کوک: گوشیتو بده*داد*
گوشیمو برداشتم و در داشبود رو بستم...
اگه اون فکر که تو ذهنم میگذره رو انجام بده قول...قول میدم ازش متنفر بشم!
پنجره رو پایین داد و گوشیرو از ماشین پرت کرد....
ات: کوک*بلند*
کوک: بهتره گوشی نداشته باشی*عصبی*
#یونگی
chapter②
با صدای پاشنه های نسبتا بلند کفشاش، جوری از جلوی ماشین رد شد تا سوار شه...انگار همین الان نیاز داشت یه نفرو به ق.تل برسونه!
در سرنشین رو باز کرد و یکی از پا هاشو داخل ماشین و گذاشت و نوبت به اون یکی پاش رسید... سوار شد و لحن خشنی، بم یا حتی خوفناکی زمزمه کرد...
کوک: چشات باید منو ببینن وگرنه درشون میارم*عصبی*
جمله قانع کننده ای بود... ترسناک و شایدم منطقی...
با یه دست و همین طور کف دستش فرمون رو چرخوند... در اون حد که اسنافباکس دستش از انگشت شصدشم کلفت تر شده بود!
کمی بعد لبه فرمون مشکی یا مایل به ذغالیشو بین ماهیچه ی دورسال دستش انداخت و این طور از دست دومشم برای حرکت از فرمون استفاده کرد...
جوری تند میرفت که بار ها و بار ها حس میکردم داریم از روی دست انداز ها پرواز میکنیم!
در حین رانندگی مابین خطوط کمربندشو بست...
میتونسم با هزاران نفر که حرفم رو باور نمیکنن مبارزه کنم!
سر اینکه اولین بارمه جئون رو، انقد ترسناک ملاقات میکنم؛
اونقدر ترسناک جلوش که زبونم لکنت بگیره و تا لبه پرتگاه ترس برم!
تو اون لباس مشکی و پوتین های پاشنه کوتاه ذغالی به همراه موهای
پریشون و جلو چشمیش خشمش بیشتر جلوی دید بود...
جاده در حدی تاریک و بدون ماشین بود که این باعث میشد بیشتر و تند تر ماشینو برونه... با وجود اون حالت عصبیش دوباره ل.ب از هم فاصله داد....
کوک: داشبورد رو بازش کن*حالت دستوری*
بدون گفتن چرا و ولی بازش کردم...
اونجا جز گوشی من، انفیه و بطری آب خالی... چیزی نبود....
کوک: گوشیتو بده*بم*
ات: اما ک..وک
کوک: گوشیتو بده*داد*
گوشیمو برداشتم و در داشبود رو بستم...
اگه اون فکر که تو ذهنم میگذره رو انجام بده قول...قول میدم ازش متنفر بشم!
پنجره رو پایین داد و گوشیرو از ماشین پرت کرد....
ات: کوک*بلند*
کوک: بهتره گوشی نداشته باشی*عصبی*
#یونگی
۱۴.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.