* * زندگی متفاوت
🐾پارت 58
#leoreza
با بچها دور هم جمع شده بودیم
ارسلان اینا هم اومده بودن هر کی بر خودش یه کاری انجام میدادن حتی پانیذ هم بی کار بود کنارم نشسته بود ولی با فاصله
کسی هم نگاه نمیکرد رفتم یکم جلو
رضا:خسته نشدی (اروم)
پانیذ:چرااا نگاشون کن اخه انگار یه سال همه ندیدن انگار همش حرف میزنن(اروم)
رضا:بابا باریکلا(اروم)
پانیذ:الان بجای اینکه طرف من باشی طرفه اونا شدی (اروم)
رضا:نه بابا فک کردم الان باهام ساز مخالف میزنی(اروم)
پانید:ببیننن مهراب و مهشاد رفتن حیاط (اروم)
رضا:خب منظور (اروم)
پانیذ:خب الان من تا 10 میشمارم اگه ارسلان و دیانا هم نرفتن اتاق (اروم)
براش قیافه گرفتم
پانیذ: اونجوری قیافه نگیرااا نگا کن (اروم)
سری تکون دادم
پانیذ:اصن اگه حرف تو شد من یه بوس بهت میدم (اروم)
رضا:قبوله (اروم)
پانیذ: 1...2...3..4....5....6...7...8...9...10
10 که گفت دیدم پاشدن رفتن قشنگ من الان باخته بودم بهش
رضا:اقااا اصن قبول نیییی
پانیذ:همین که هست حالا پاشو بریم اتاق کارت تا شام 5 ساعت مونده بریم برام کتاب بخون
ابروی براش بالا انداختم
رضا:نگاش توروخدا پاشو بریم
پانیذ:مگه دروغ میگم همه پیشه یکی ان چی میشه توام پیشه ز.....
خواست بقیه حرفش بزنه نگفت منظورش فهمیدم ولی به روش نیاوردم
بر اینکه بحث عوض کنم با هم راه افتادیم به سمت اتاق کار
وارد شدیم نشست رو مبل منم با کمل پرویی سرم گذاشتم رو پاهاش دراز کشیدم رو مبل
رضا:میشه کتاب تو بخونی
پانیذ:باش
شروع کرد به کتاب خوندن چشمام بستم صداش ارامش محض بود کم کم با صداش خابم برد......
#paniz
مشغول کتاب خوندن بودم که دیدم رضا خوابش برده
وا این که خوابید من نفهمیدم تقریبا 2 ساعت بود که اینجاییم من که خوابم میومد کم کم اگه بلند میشدم بیدار میشد کتاب بستم
گذاشتم رو میز بغلی سرم تکیه دادم به مبل
چشمام بستم که منم خوابم برد.......
احساس کردم یکی داره بیدارم میکنه دیانا بود و رضا هنو خواب بود
دیانا:پانیی پاشو شام امادست رضا هم بیدار کن
سری تکون دادم از اتاق رفت بیرون نگاهی به ساعت کردم 2 ساعت خواب بودم
دستی به صورتم کشیدم معلوم بود خیلی خستس
دستم بردم لای موهاش
پانیذ:رضا ااا پاشو بریم پایین خیلی خوابیدیمم
تکون نخورد مجبور شدم سرش بلند کنم بزارم رو مبل
جلوش زانو زدم دستم رو بازوش گذاشتم
پانیذ: رضا پاشو دیگه
رضا:نه خوابم میاد
پانیذ:شب میخابی دیگه
چشماش باز کرد بلند شد نشست
رضا:خب چیکار کنم
پانیذ:پاشو دیانا اومد بیدارم کرد بریم شام بخوریم
بلند شدیم
رضا؛مننن خابم میادددد
پانیذ:خببب شب باهم میخابییمم دیگه پاشو
یه لحظه فهمیدم چه سوتیی دادم که رضا پقی زد زیر خنده
پانیذ:ببین با ادم چیکار میکنی بیا ببینمم
#leoreza
با بچها دور هم جمع شده بودیم
ارسلان اینا هم اومده بودن هر کی بر خودش یه کاری انجام میدادن حتی پانیذ هم بی کار بود کنارم نشسته بود ولی با فاصله
کسی هم نگاه نمیکرد رفتم یکم جلو
رضا:خسته نشدی (اروم)
پانیذ:چرااا نگاشون کن اخه انگار یه سال همه ندیدن انگار همش حرف میزنن(اروم)
رضا:بابا باریکلا(اروم)
پانیذ:الان بجای اینکه طرف من باشی طرفه اونا شدی (اروم)
رضا:نه بابا فک کردم الان باهام ساز مخالف میزنی(اروم)
پانید:ببیننن مهراب و مهشاد رفتن حیاط (اروم)
رضا:خب منظور (اروم)
پانیذ:خب الان من تا 10 میشمارم اگه ارسلان و دیانا هم نرفتن اتاق (اروم)
براش قیافه گرفتم
پانیذ: اونجوری قیافه نگیرااا نگا کن (اروم)
سری تکون دادم
پانیذ:اصن اگه حرف تو شد من یه بوس بهت میدم (اروم)
رضا:قبوله (اروم)
پانیذ: 1...2...3..4....5....6...7...8...9...10
10 که گفت دیدم پاشدن رفتن قشنگ من الان باخته بودم بهش
رضا:اقااا اصن قبول نیییی
پانیذ:همین که هست حالا پاشو بریم اتاق کارت تا شام 5 ساعت مونده بریم برام کتاب بخون
ابروی براش بالا انداختم
رضا:نگاش توروخدا پاشو بریم
پانیذ:مگه دروغ میگم همه پیشه یکی ان چی میشه توام پیشه ز.....
خواست بقیه حرفش بزنه نگفت منظورش فهمیدم ولی به روش نیاوردم
بر اینکه بحث عوض کنم با هم راه افتادیم به سمت اتاق کار
وارد شدیم نشست رو مبل منم با کمل پرویی سرم گذاشتم رو پاهاش دراز کشیدم رو مبل
رضا:میشه کتاب تو بخونی
پانیذ:باش
شروع کرد به کتاب خوندن چشمام بستم صداش ارامش محض بود کم کم با صداش خابم برد......
#paniz
مشغول کتاب خوندن بودم که دیدم رضا خوابش برده
وا این که خوابید من نفهمیدم تقریبا 2 ساعت بود که اینجاییم من که خوابم میومد کم کم اگه بلند میشدم بیدار میشد کتاب بستم
گذاشتم رو میز بغلی سرم تکیه دادم به مبل
چشمام بستم که منم خوابم برد.......
احساس کردم یکی داره بیدارم میکنه دیانا بود و رضا هنو خواب بود
دیانا:پانیی پاشو شام امادست رضا هم بیدار کن
سری تکون دادم از اتاق رفت بیرون نگاهی به ساعت کردم 2 ساعت خواب بودم
دستی به صورتم کشیدم معلوم بود خیلی خستس
دستم بردم لای موهاش
پانیذ:رضا ااا پاشو بریم پایین خیلی خوابیدیمم
تکون نخورد مجبور شدم سرش بلند کنم بزارم رو مبل
جلوش زانو زدم دستم رو بازوش گذاشتم
پانیذ: رضا پاشو دیگه
رضا:نه خوابم میاد
پانیذ:شب میخابی دیگه
چشماش باز کرد بلند شد نشست
رضا:خب چیکار کنم
پانیذ:پاشو دیانا اومد بیدارم کرد بریم شام بخوریم
بلند شدیم
رضا؛مننن خابم میادددد
پانیذ:خببب شب باهم میخابییمم دیگه پاشو
یه لحظه فهمیدم چه سوتیی دادم که رضا پقی زد زیر خنده
پانیذ:ببین با ادم چیکار میکنی بیا ببینمم
۱۳.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.