فیک«دختر کوچولوی من»فصل دو part 2
ته جون: مراقب خودت باش…
ته ویو
با اینکه با وثیقه از زندان اومدم بیرون ولی بازم خیلی خوشحالم که دارم از امریکا میرم…چند ساعت دیگه پرواز بود راستش یه کادوی خاص براش تو ذهنم داشتم…چنتا چیزه سفارشی از گوچی براش گرفتم به علاوه گوشواره های برند مورد علاقش(عکسشو میزارم)…راستش تو فکر اینم یه کیک هم مثل گوشواره هاش بگیرم براش…فقط امیدوارم خوشش بیاد…بزرگ شدن دختر کوچولوم رو نتونستم ببینم…کاشکی منو ببخشه
چند ساعت بعد:
ته ویو
رفتم سمت فرودگاه…داشتم کارای پروازو میکردم که بعد یک ساعت بلاخره پرواز اماده شد…رفتم سمت در خروجی و هواپیما که یاد اخرین باری که با ات از هواپیما پیاده شدم افتادم…چیزی نمونده کوچولوی بابایی چند ساعت دیگه پیشتم…(ساعت ۴ بعد از ظهره)
۶ ساعت بعد:
ته ویو
بلاخره رسیدم کره…از هواپیما پیاده شدم و رفتم سمت ماشینی که یکی از افرادم برام اورده بود…
ته: میتونی بری خودم رانندگی میکنم
مَرده: چشم با اجازه
ته ویو
باکس هایی گه برای ات گرفته بودم رو توی ماشین گذاشتم و سواره ماشین شدم و از فرودگاه زدم بیرون به علاوه گوشواره هاش که روی داشبورد گذاشته بودم…رفتم سمت کیک فروشی یه کیک کوچیک براش سفارش داده بودم(عکسشو میزارم)اونو گرفتم و فقط گل مونده بود…رفتم سمت گل فروشی و دسته گل براش گرفتم…ساعت حدود ۱۰:۴۶ دقیقه بود رفتم سمت خونه…خیلی استرس داشتم اما زنگ درو زدم
ات: ته جونننن…درو باز کن
ته جون: نمیتونم دستم بنده
ات: باشه(میره سمت در)
ات: اومدم(درو باز میکنه)
راوی:
بلافاصله بعد از اینکه در باز میشه تهیونگ میاد سمت ات و واسه چند دقیقه ات رو بدون هیچ حرفی بغل میکنه….
ات: تهیونگ(با اشک شوق)
ته: چقدر بزرگ شدی…تولدت مبارک عشق کوچولوم
ات: عوضی…(دوباره بغلش میکنه)
ته: معذرت میخوام…میبینم که موهات هنوز مشکیه
ات: دوست داشتم وقتی تو میای اینکارو انجام بدم
ته: یعنی دلت برام تنگ نشده بود؟
ات: من حتی دلم برای خیابونایی که توش بهم نگاه میکردیم تنگ شده بود…!
راوی:
تهیونگ ات رو بلند میکنه و ات هم پاهاشو دور کمر تهیونگ حلقه میکنه…تهیونگ ات رو تو همون حالت میزاره روی کاناپه و لبای ات رو میبوسه..بعد چند ثانیه از هم جدا میشن
ته: دختره خوشگلم…(دستشو میکشه رو سر ات)
ات:(لبخند میزنه)
ات: هنوزم باورم نمیشه اینجایی…
ته: دوست داری ببینی چی برات گرفتم؟
ات: چی گرفتی؟
ته: دنبالم بیا(دستشو میگیره)
(میرسن به ماشینو ته در ماشینو باز میکنه)
ات: همش برای منه؟
ته: درسته…همش مال توعه پرنسسم…و البته این(گوشواره هارو برمیداره)
ات: واییییی…تهیونگ این خیلی قشنگه
ته: بیا بریم داخل خونه لباساتو عوض کن…کار دارم باهات(اوههه)
راوی:
تهیونگ پاکت هارو برمیداره و میرن داخل خونه و میرن داخل اتاق ات…
ته: بپوش
ات: نمیری بیرون؟
ته: نه
ات: چی؟یعنی چی
ای وای دیدید چی شد؟ای بابا😔😂
ته ویو
با اینکه با وثیقه از زندان اومدم بیرون ولی بازم خیلی خوشحالم که دارم از امریکا میرم…چند ساعت دیگه پرواز بود راستش یه کادوی خاص براش تو ذهنم داشتم…چنتا چیزه سفارشی از گوچی براش گرفتم به علاوه گوشواره های برند مورد علاقش(عکسشو میزارم)…راستش تو فکر اینم یه کیک هم مثل گوشواره هاش بگیرم براش…فقط امیدوارم خوشش بیاد…بزرگ شدن دختر کوچولوم رو نتونستم ببینم…کاشکی منو ببخشه
چند ساعت بعد:
ته ویو
رفتم سمت فرودگاه…داشتم کارای پروازو میکردم که بعد یک ساعت بلاخره پرواز اماده شد…رفتم سمت در خروجی و هواپیما که یاد اخرین باری که با ات از هواپیما پیاده شدم افتادم…چیزی نمونده کوچولوی بابایی چند ساعت دیگه پیشتم…(ساعت ۴ بعد از ظهره)
۶ ساعت بعد:
ته ویو
بلاخره رسیدم کره…از هواپیما پیاده شدم و رفتم سمت ماشینی که یکی از افرادم برام اورده بود…
ته: میتونی بری خودم رانندگی میکنم
مَرده: چشم با اجازه
ته ویو
باکس هایی گه برای ات گرفته بودم رو توی ماشین گذاشتم و سواره ماشین شدم و از فرودگاه زدم بیرون به علاوه گوشواره هاش که روی داشبورد گذاشته بودم…رفتم سمت کیک فروشی یه کیک کوچیک براش سفارش داده بودم(عکسشو میزارم)اونو گرفتم و فقط گل مونده بود…رفتم سمت گل فروشی و دسته گل براش گرفتم…ساعت حدود ۱۰:۴۶ دقیقه بود رفتم سمت خونه…خیلی استرس داشتم اما زنگ درو زدم
ات: ته جونننن…درو باز کن
ته جون: نمیتونم دستم بنده
ات: باشه(میره سمت در)
ات: اومدم(درو باز میکنه)
راوی:
بلافاصله بعد از اینکه در باز میشه تهیونگ میاد سمت ات و واسه چند دقیقه ات رو بدون هیچ حرفی بغل میکنه….
ات: تهیونگ(با اشک شوق)
ته: چقدر بزرگ شدی…تولدت مبارک عشق کوچولوم
ات: عوضی…(دوباره بغلش میکنه)
ته: معذرت میخوام…میبینم که موهات هنوز مشکیه
ات: دوست داشتم وقتی تو میای اینکارو انجام بدم
ته: یعنی دلت برام تنگ نشده بود؟
ات: من حتی دلم برای خیابونایی که توش بهم نگاه میکردیم تنگ شده بود…!
راوی:
تهیونگ ات رو بلند میکنه و ات هم پاهاشو دور کمر تهیونگ حلقه میکنه…تهیونگ ات رو تو همون حالت میزاره روی کاناپه و لبای ات رو میبوسه..بعد چند ثانیه از هم جدا میشن
ته: دختره خوشگلم…(دستشو میکشه رو سر ات)
ات:(لبخند میزنه)
ات: هنوزم باورم نمیشه اینجایی…
ته: دوست داری ببینی چی برات گرفتم؟
ات: چی گرفتی؟
ته: دنبالم بیا(دستشو میگیره)
(میرسن به ماشینو ته در ماشینو باز میکنه)
ات: همش برای منه؟
ته: درسته…همش مال توعه پرنسسم…و البته این(گوشواره هارو برمیداره)
ات: واییییی…تهیونگ این خیلی قشنگه
ته: بیا بریم داخل خونه لباساتو عوض کن…کار دارم باهات(اوههه)
راوی:
تهیونگ پاکت هارو برمیداره و میرن داخل خونه و میرن داخل اتاق ات…
ته: بپوش
ات: نمیری بیرون؟
ته: نه
ات: چی؟یعنی چی
ای وای دیدید چی شد؟ای بابا😔😂
۲۸.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.