کافه پاراگراف:
کافه پاراگراف:
#شعر_جهان
خیابان پرهمهمه اطرافم زوزه می کشید
بلند و باریک، سخت عزادار و با دردی پرشکوه
زنی از کنارم گذشت ، با دستانی دلانگیز
ریسهی گلهای دامنش را بلند میکرد و موزون تکان میداد
چالاک و شریف با ساقهای تندیسوارش
و من در هم کوفته و لایعقل مینوشیدم
از چشمهایش، آسمانِ کبودی را که توفان بهپا میکرد
لطفی که سِحر میکرد و لذتی که از پای درمیآورد
یک آذرخش و دیگر شب! زیباییِ درگریز
که نگاهش ناگاه دوباره متولدم کرد
آیا دیگر نخواهمت دید در فراسوی زمان؟
جایی دیگر، بسیار دور، بسیار دیر، هرگز شاید
چرا که نمیدانم بهکجا میگریزی و تو نیز نمیدانی من کجا میروم
آه! تویی که دوستت میداشتم، آه! تویی که میدانستی
چارلز_بودلر
#شعر_جهان
خیابان پرهمهمه اطرافم زوزه می کشید
بلند و باریک، سخت عزادار و با دردی پرشکوه
زنی از کنارم گذشت ، با دستانی دلانگیز
ریسهی گلهای دامنش را بلند میکرد و موزون تکان میداد
چالاک و شریف با ساقهای تندیسوارش
و من در هم کوفته و لایعقل مینوشیدم
از چشمهایش، آسمانِ کبودی را که توفان بهپا میکرد
لطفی که سِحر میکرد و لذتی که از پای درمیآورد
یک آذرخش و دیگر شب! زیباییِ درگریز
که نگاهش ناگاه دوباره متولدم کرد
آیا دیگر نخواهمت دید در فراسوی زمان؟
جایی دیگر، بسیار دور، بسیار دیر، هرگز شاید
چرا که نمیدانم بهکجا میگریزی و تو نیز نمیدانی من کجا میروم
آه! تویی که دوستت میداشتم، آه! تویی که میدانستی
چارلز_بودلر
۱۸۳
۱۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.