پارت :اخر
پارت :اخر
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه.....
چند دقیقه می شود که تو راه بودین بلاخره رسیدی با نیمی خداحافظی کردی و وارد خونه شدی بعد از وارد شدن زود رفتی طبقه بالا تو اتاقت در رو پشت سرت بستی ..
فقط امیدوار بودی هسیونگ بیدار نباشه ..
چون اتاقش دقیقا کنار اتاقت بود ولی برعکس انتظارت بیدار بود و محض رضای فاک دقیقا تو اتاقت بود ... با دیدنش از ترس جیغی کشیدم روی تخت دراز کشید بود ..
دستت رو روی قلبت گذاشتی با داد گفتی ...
" تو اینجا چه غلطی می کنی کم مونده بود از ترس بمیرم "
بلند شد و روی تخت نشست نیشخندی بهت زد ..
" منتظرت بودم بیبی "
" منتظرم بودی؟!"
از روی تخت بلند شد و آمد سمت دابریا دابریا هم از ترس چند قدم عقب رفت با رسیدنش جلوی دابریا لب زد ...
" کم مونده بود از ترس بمیری؟!
نگران نباش تو امشب قرار زیرم جون بدی "
دابریا با لکنت گفت ...
" منظورت چیه ؟!"
هیسونگ قدمی دیگه به دابریا نزدیک شد ..
دوباره با تمسخر خندید ..
" می خواهی بدونی منظورم چیه؟!
بهت گفتم نباید با نیکی بری بیرون تذکر دادم یا نه ؟! "
دابریا با ترس به حرف آمد . .. ولی نخواست جلوش ترسو بنظر بیاد ...
" اصلا به تو۰......"
حرفش با قرار گرفتن لب های هیسونگ روی لب هایش قطع شد دابریا با شوک به هسیونگ نگاه میکرد که داشت دابریا رو وحشیانه می بوسید دابریا خواست ازش جدا بشه اما اون قوی تر از این حرفا بود ...
دابریا رپ به سمت تخت برد و انداختش رو تخت و روش خیمه زد ...
دابریا نمیدونست چرا ولی دلش می خواست هسیونگ به انس کردنش ادامه بده میدونست اشتباه ولی هسیونگ دست بردار نبود لب پایین دابریا رو گاز گرفت که باعث شد اونم همکاری کنه ..
دست از بوسیدن لب های دابریا برداشت ..
" بیبی از امشب دیگه تو مال منی فهمیدی
من تنها کسی میشم که دوست داره "
و دوباره شروع به بوسیدن دابریا کرد دابریا با این حرف هسیونگ مطمهن شد که اونم هسیونگ رو دوست داره ........
پایان
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه.....
چند دقیقه می شود که تو راه بودین بلاخره رسیدی با نیمی خداحافظی کردی و وارد خونه شدی بعد از وارد شدن زود رفتی طبقه بالا تو اتاقت در رو پشت سرت بستی ..
فقط امیدوار بودی هسیونگ بیدار نباشه ..
چون اتاقش دقیقا کنار اتاقت بود ولی برعکس انتظارت بیدار بود و محض رضای فاک دقیقا تو اتاقت بود ... با دیدنش از ترس جیغی کشیدم روی تخت دراز کشید بود ..
دستت رو روی قلبت گذاشتی با داد گفتی ...
" تو اینجا چه غلطی می کنی کم مونده بود از ترس بمیرم "
بلند شد و روی تخت نشست نیشخندی بهت زد ..
" منتظرت بودم بیبی "
" منتظرم بودی؟!"
از روی تخت بلند شد و آمد سمت دابریا دابریا هم از ترس چند قدم عقب رفت با رسیدنش جلوی دابریا لب زد ...
" کم مونده بود از ترس بمیری؟!
نگران نباش تو امشب قرار زیرم جون بدی "
دابریا با لکنت گفت ...
" منظورت چیه ؟!"
هیسونگ قدمی دیگه به دابریا نزدیک شد ..
دوباره با تمسخر خندید ..
" می خواهی بدونی منظورم چیه؟!
بهت گفتم نباید با نیکی بری بیرون تذکر دادم یا نه ؟! "
دابریا با ترس به حرف آمد . .. ولی نخواست جلوش ترسو بنظر بیاد ...
" اصلا به تو۰......"
حرفش با قرار گرفتن لب های هیسونگ روی لب هایش قطع شد دابریا با شوک به هسیونگ نگاه میکرد که داشت دابریا رو وحشیانه می بوسید دابریا خواست ازش جدا بشه اما اون قوی تر از این حرفا بود ...
دابریا رپ به سمت تخت برد و انداختش رو تخت و روش خیمه زد ...
دابریا نمیدونست چرا ولی دلش می خواست هسیونگ به انس کردنش ادامه بده میدونست اشتباه ولی هسیونگ دست بردار نبود لب پایین دابریا رو گاز گرفت که باعث شد اونم همکاری کنه ..
دست از بوسیدن لب های دابریا برداشت ..
" بیبی از امشب دیگه تو مال منی فهمیدی
من تنها کسی میشم که دوست داره "
و دوباره شروع به بوسیدن دابریا کرد دابریا با این حرف هسیونگ مطمهن شد که اونم هسیونگ رو دوست داره ........
پایان
۳.۱k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.