چرخُ فلک p65
نفس لرزونمو بیرون فرستادم
از روم کنار رفت و از پارچ کنار تخت برام آب ریخت:
_بیا یکم بخور
چند قلوپ خوردم...دستش رو از زیر سرم رد کرد و کشیدتم سمت خودش:
_درد داری؟
چیزی نگفتم و فقط سرمو تو سینش قایم کردم
_خوابم میاد
نوازش های مردونش رو نصیب موهام کرد:
_بخواب
با حس حرکتی روی صورتم اروم لای پلکام رو باز کردم
جونگ کوک تو چند سانتیم بود و داشت نگاهم میکرد
لب زدم
_صبح بخیر
گوشه لبش رفت بالا و گفت:
_وقتی به این فکر میکنم که ممکنه هر لحظه یه یابویی سرش رو بندازه و بیاد تو...و منی که واسه همه اولدورم بولدورم میکنم و دو متر عرض و طولمه رو در حال ناز نوازش ببینه...اون وقت با خودم میگم برم در اتاق رو قفل کنم....ولی میدونی چیه؟...نمیدونم چرا دست و پاهام بی میلن واسه دور شدن از فرشته ی بغل دستم
خنده ی شیرینی کردم:
_بهت نمیومد با این قد و هیکل چنین قلب لطیفی داشته باشی
سرشو برد داخل موهام و چند بار نفس کشید:
_واسه خاطر داشتن همین قلب لطیفه که عاشقت شدم
کارخونه قند سازی تو دلم شروع کرد به آب شدن و شیرینیش همه وجودم رو گرفت
جدی نگاهم کرد و گفت:
_دیشب اذیت شدی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_نه
بلند شد:
_میرم پایین بگم صبحونه رو آماده کنن توهم یه دوش بگیر
لباساشو پوشید و رفت بیرون.
سه ماه از شروع زندگیمون گذشت
جونگ کوک با سر کار رفتنم مخالف بود...به قول خودش غیرتش اجازه نمیداد زنش هر روز چشم جلوی چشم ده ها مرد باشع
با اینکه دل کندن از جو بیمارستان و پرستارا برام سخت بود ولی پذیرفتم
باهام خوب و ملایم رفتار میکرد و تا حالا دعوامون نشده بود
از روم کنار رفت و از پارچ کنار تخت برام آب ریخت:
_بیا یکم بخور
چند قلوپ خوردم...دستش رو از زیر سرم رد کرد و کشیدتم سمت خودش:
_درد داری؟
چیزی نگفتم و فقط سرمو تو سینش قایم کردم
_خوابم میاد
نوازش های مردونش رو نصیب موهام کرد:
_بخواب
با حس حرکتی روی صورتم اروم لای پلکام رو باز کردم
جونگ کوک تو چند سانتیم بود و داشت نگاهم میکرد
لب زدم
_صبح بخیر
گوشه لبش رفت بالا و گفت:
_وقتی به این فکر میکنم که ممکنه هر لحظه یه یابویی سرش رو بندازه و بیاد تو...و منی که واسه همه اولدورم بولدورم میکنم و دو متر عرض و طولمه رو در حال ناز نوازش ببینه...اون وقت با خودم میگم برم در اتاق رو قفل کنم....ولی میدونی چیه؟...نمیدونم چرا دست و پاهام بی میلن واسه دور شدن از فرشته ی بغل دستم
خنده ی شیرینی کردم:
_بهت نمیومد با این قد و هیکل چنین قلب لطیفی داشته باشی
سرشو برد داخل موهام و چند بار نفس کشید:
_واسه خاطر داشتن همین قلب لطیفه که عاشقت شدم
کارخونه قند سازی تو دلم شروع کرد به آب شدن و شیرینیش همه وجودم رو گرفت
جدی نگاهم کرد و گفت:
_دیشب اذیت شدی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_نه
بلند شد:
_میرم پایین بگم صبحونه رو آماده کنن توهم یه دوش بگیر
لباساشو پوشید و رفت بیرون.
سه ماه از شروع زندگیمون گذشت
جونگ کوک با سر کار رفتنم مخالف بود...به قول خودش غیرتش اجازه نمیداد زنش هر روز چشم جلوی چشم ده ها مرد باشع
با اینکه دل کندن از جو بیمارستان و پرستارا برام سخت بود ولی پذیرفتم
باهام خوب و ملایم رفتار میکرد و تا حالا دعوامون نشده بود
۲۳.۶k
۲۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.