آخرین دیدار
جونگکوک با بغضی که در حال ترکیدن بود قدمی جلو اومد و لب زد
ـ الان ..من که همه چیو فهمیدم خودم درمانش میکنم خودم خوبش میکنم میبرمش پیش بهترین دکترای دنیا (گریه)
تهیونگ دستشو روی موهای خواهر کوچولوش کشید و با لبخند پر دردی گفت:دیر شده جونگکوک اون همین الانشم از پیشمون رفته ،...آسمونی شد الان تبدیل به یه ستاره شده ،رفت ....قبل از اینکه برای بار آخرش عطر خواهرمو تنفس کنم آخرین یادگار پدر و مادرم رفت چرا من این قدر بدبختم چرا..چرا....چرا ....(گریه شدید)
جونگکوک با این حرفای تهیونگ فقط شوکه به ات نگاه میکرد اینقدر باور این حرفا سخت بود که انگار کسی به چاقو داره پشت سر هم به قلبت ضربه میزنه ،....
بی اختیار به سمت دختر قدم برمیداشت وقتی دقیقا رو به روی ات و تهیونگ قرار گرفت الان دیگه نتونست صورت دختر رو ببینه که کاملا رنگ پریده و از کنار لبش خون تا لباس سفیدی که باعشق برا خریده بود رسیده و اونو رنگی کرده
روی تخت کنار آت نشست ،حتی متوجه گریه اون کوچولو نشد که گوشه ای از اتاقه و تهیونگ برای آروم کردنش تو بغلش گرفته و از اتاق خارج شده تا با گریه های جونگکوک حالش بدتر نشه
بدنش دخترک رو در آغوش گرفت و آروم صورتشو نواز میکرد
ـ آتی ...ن...نمیخوای چشمای خوشگلتو باز کنی من اومدم ولی دریغ از کوچیکترین حرکتی
این بار کمکم گریه هاش اوج گرفت
ـ ا..ا..ات ...ب..بلندشو ...قول میدم این بار دیگه هیچ وقت زود تضاوتت نکنم لطفاً بلند شو بلند شو ...تو رو خدا ....(گریه و داد)
. این پسرک بود که تا صبح التماس کرد که دختر شماشو باز کنه ولی همه چیز خیلی دیر
شده بود الان همون پسر با دستای خودش تنها دلیل زندگیشو توی او زمین سرد خاک کرده .
چند روز بعد امروز تهیونگ برای بار ۵اومده بود تا جونگکوک رو از مزار خواهرش ببره ولی چون میدونست که جونگکوک بازم قبول نمیکنه ولی این بار تنها یادگاری خواهرش تو بغلش بود ، مطمئنم بود که این میتونه امیدو دوباره به زندگی جونگکوک هدیه بده ولی بازم جای آت حس میشد به سمت قبر خواهر کوچولوش حرکت کرد جونگکوک بازم مثل همیشه سرشو روی قبر گذاشته بود و هیچ چیزی نمیگفت
پس تهیونگ شروع به حرف زدن کرد
ته: جونگکوک بلند شو بریم خونه داری خودتو نابود میکنی مثل مرده ها شدی (ناراحت)
ـ از آنجا برو من همین الانشم دلیلی برای زندگی ندارم دلیل زندگیم الان زیر خاکه برو میخوام با آت تنها باشم ( اشکاش روی گونه هاش جاری شد و روی قبر ات ریخت)
ته: پس نمیخوای آخرین یادگاری اتو ببینی ؟
با این حرف سرشو به طرف تهیونگ آورد ولی چیزی که دیدو باور نمیکرد...
ادامه داره
بچه ها من تازه دندونمو پر کردم و خیلی درد میکنه ولی بازم گذاشتم هر وقت بهتر شدم بازم پارت میزارم ولی تا اون موقع میخوام این پارت ۳۰ لایک خوره
ـ الان ..من که همه چیو فهمیدم خودم درمانش میکنم خودم خوبش میکنم میبرمش پیش بهترین دکترای دنیا (گریه)
تهیونگ دستشو روی موهای خواهر کوچولوش کشید و با لبخند پر دردی گفت:دیر شده جونگکوک اون همین الانشم از پیشمون رفته ،...آسمونی شد الان تبدیل به یه ستاره شده ،رفت ....قبل از اینکه برای بار آخرش عطر خواهرمو تنفس کنم آخرین یادگار پدر و مادرم رفت چرا من این قدر بدبختم چرا..چرا....چرا ....(گریه شدید)
جونگکوک با این حرفای تهیونگ فقط شوکه به ات نگاه میکرد اینقدر باور این حرفا سخت بود که انگار کسی به چاقو داره پشت سر هم به قلبت ضربه میزنه ،....
بی اختیار به سمت دختر قدم برمیداشت وقتی دقیقا رو به روی ات و تهیونگ قرار گرفت الان دیگه نتونست صورت دختر رو ببینه که کاملا رنگ پریده و از کنار لبش خون تا لباس سفیدی که باعشق برا خریده بود رسیده و اونو رنگی کرده
روی تخت کنار آت نشست ،حتی متوجه گریه اون کوچولو نشد که گوشه ای از اتاقه و تهیونگ برای آروم کردنش تو بغلش گرفته و از اتاق خارج شده تا با گریه های جونگکوک حالش بدتر نشه
بدنش دخترک رو در آغوش گرفت و آروم صورتشو نواز میکرد
ـ آتی ...ن...نمیخوای چشمای خوشگلتو باز کنی من اومدم ولی دریغ از کوچیکترین حرکتی
این بار کمکم گریه هاش اوج گرفت
ـ ا..ا..ات ...ب..بلندشو ...قول میدم این بار دیگه هیچ وقت زود تضاوتت نکنم لطفاً بلند شو بلند شو ...تو رو خدا ....(گریه و داد)
. این پسرک بود که تا صبح التماس کرد که دختر شماشو باز کنه ولی همه چیز خیلی دیر
شده بود الان همون پسر با دستای خودش تنها دلیل زندگیشو توی او زمین سرد خاک کرده .
چند روز بعد امروز تهیونگ برای بار ۵اومده بود تا جونگکوک رو از مزار خواهرش ببره ولی چون میدونست که جونگکوک بازم قبول نمیکنه ولی این بار تنها یادگاری خواهرش تو بغلش بود ، مطمئنم بود که این میتونه امیدو دوباره به زندگی جونگکوک هدیه بده ولی بازم جای آت حس میشد به سمت قبر خواهر کوچولوش حرکت کرد جونگکوک بازم مثل همیشه سرشو روی قبر گذاشته بود و هیچ چیزی نمیگفت
پس تهیونگ شروع به حرف زدن کرد
ته: جونگکوک بلند شو بریم خونه داری خودتو نابود میکنی مثل مرده ها شدی (ناراحت)
ـ از آنجا برو من همین الانشم دلیلی برای زندگی ندارم دلیل زندگیم الان زیر خاکه برو میخوام با آت تنها باشم ( اشکاش روی گونه هاش جاری شد و روی قبر ات ریخت)
ته: پس نمیخوای آخرین یادگاری اتو ببینی ؟
با این حرف سرشو به طرف تهیونگ آورد ولی چیزی که دیدو باور نمیکرد...
ادامه داره
بچه ها من تازه دندونمو پر کردم و خیلی درد میکنه ولی بازم گذاشتم هر وقت بهتر شدم بازم پارت میزارم ولی تا اون موقع میخوام این پارت ۳۰ لایک خوره
۳.۰k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.