ان من دیگر P42
پیر زن فرتوتی در رو باز کرد.موهای سفید و فر به همراه عینکی که چشمهاشو اندازه توپ بیسبال نشون میداد.
پیر زن-ها؟چیه؟
-ببخشید خانم ما با نوتون کار داریم. ایشون تشریف دارن؟
پیرزن-اره . بیاید تو.
دکوراسیون خونه کاملا قدیمی و کلاسیک بود اما درکل زیبا بود.
پیر زن-دِیــــــــــــــــویـــــــــــــــــــــد! بیا اینا میخوان تورو ببینن.
سلانه سلانه به سمت اشپزخونش رفت.
در همین حین دیوید وارد شد. پسری که مثل مادرش قد بلند بود.موهای بور و چشمهای عسلی داشت. یه بافت کرمی یقه اسکی همراه شوار جین زغالی پوشیده بود( نویسنده-ای جان.لوسی میگم بیا سیریوس رو بیخیال شو همینو بچسب لعنتی عجب تیکه ایه. لوسی- خفه شو خانم نویسنده! سیریوس اصلا با این قابل مقایسه نیست)
دیوید-سلام.میتونم کمکتون کنم؟
-سلام.راستش ما ادرستون رو از مادرتون گرفتیم . یک سری سوال داشتیم که گفتیم شاید شما بهتر راجبش بدونید.
دیوید به ما تعارف کرد که بشینیم.
دیوید-راجب چی؟
-الیزابت اسنیپ. یادتون میاد.
دیوید-اوه لیزی! بله یادم هست.
-خبری ازش دارید؟
دیوید-راستش نه . بعد از اینکه از اینجا رفت دیگه ندیدمش . فقط بعد از اون چندباری اومد به خونشون سر زد که من ندیدمش . فقط چراغشون روشن میشد. اگه بخواید میتونم کلید خونه رو بهتون بدم.
-کسی اونجا زندگی نمیکنه؟
دیوید-نه اونجا بدون استفاده مونده. به کسی اجاره داده نشده.
از دیوید تشکر کردیم و کلید رو ازش گرفتیم. در به سختی باز شد . یه خونه ساده که چون سالها رفت و امد نبوده ، حسابی خاک گرفته بود.
یک فنجون قهوه خشک شده روی میز بود . چندتا کتاب هم کنارش . مثل کتاب مهد کودک. از پرفسور جدا شدم و به طبقه بالا رفتم. چیزی جز چندتا عروسک نبود. به سمت سالن برگشتم.
-بالا چیزی نبود پرفسور.
اسلاگهورن توجهی نکرد . نامه ای توی دستش بود و داشت میخوند. هرچی بیشتر جلو میرفت چهره ی اسلاگهورن رنگ پریده تر میشد.
اسلاگهورن-وای خدا....
نامه رو از دست اسلاگهورن کشیدم.
اتفاقات گذشته میتونه برای ادم درس عبرت بشه . امیدوارم تو مثل پدرت احمق نباشی. قدرت اینجاست.اینده اینجاست . انتخاب کن الیزابت . یا به ما میپیوندی یا نزدیک ترین فردی که برات مونده رو نابود میکنم. عزیزم!
پیر زن-ها؟چیه؟
-ببخشید خانم ما با نوتون کار داریم. ایشون تشریف دارن؟
پیرزن-اره . بیاید تو.
دکوراسیون خونه کاملا قدیمی و کلاسیک بود اما درکل زیبا بود.
پیر زن-دِیــــــــــــــــویـــــــــــــــــــــد! بیا اینا میخوان تورو ببینن.
سلانه سلانه به سمت اشپزخونش رفت.
در همین حین دیوید وارد شد. پسری که مثل مادرش قد بلند بود.موهای بور و چشمهای عسلی داشت. یه بافت کرمی یقه اسکی همراه شوار جین زغالی پوشیده بود( نویسنده-ای جان.لوسی میگم بیا سیریوس رو بیخیال شو همینو بچسب لعنتی عجب تیکه ایه. لوسی- خفه شو خانم نویسنده! سیریوس اصلا با این قابل مقایسه نیست)
دیوید-سلام.میتونم کمکتون کنم؟
-سلام.راستش ما ادرستون رو از مادرتون گرفتیم . یک سری سوال داشتیم که گفتیم شاید شما بهتر راجبش بدونید.
دیوید به ما تعارف کرد که بشینیم.
دیوید-راجب چی؟
-الیزابت اسنیپ. یادتون میاد.
دیوید-اوه لیزی! بله یادم هست.
-خبری ازش دارید؟
دیوید-راستش نه . بعد از اینکه از اینجا رفت دیگه ندیدمش . فقط بعد از اون چندباری اومد به خونشون سر زد که من ندیدمش . فقط چراغشون روشن میشد. اگه بخواید میتونم کلید خونه رو بهتون بدم.
-کسی اونجا زندگی نمیکنه؟
دیوید-نه اونجا بدون استفاده مونده. به کسی اجاره داده نشده.
از دیوید تشکر کردیم و کلید رو ازش گرفتیم. در به سختی باز شد . یه خونه ساده که چون سالها رفت و امد نبوده ، حسابی خاک گرفته بود.
یک فنجون قهوه خشک شده روی میز بود . چندتا کتاب هم کنارش . مثل کتاب مهد کودک. از پرفسور جدا شدم و به طبقه بالا رفتم. چیزی جز چندتا عروسک نبود. به سمت سالن برگشتم.
-بالا چیزی نبود پرفسور.
اسلاگهورن توجهی نکرد . نامه ای توی دستش بود و داشت میخوند. هرچی بیشتر جلو میرفت چهره ی اسلاگهورن رنگ پریده تر میشد.
اسلاگهورن-وای خدا....
نامه رو از دست اسلاگهورن کشیدم.
اتفاقات گذشته میتونه برای ادم درس عبرت بشه . امیدوارم تو مثل پدرت احمق نباشی. قدرت اینجاست.اینده اینجاست . انتخاب کن الیزابت . یا به ما میپیوندی یا نزدیک ترین فردی که برات مونده رو نابود میکنم. عزیزم!
۳.۶k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.