فقط برای تو P. 1
14:34 دانشگاه سئول
دوباره حرفش تو سرم اکو شد!
(برو پی زندگیت،تو فقط یه هوس بودی،واسم تکراری شدی)
هه !
انقدر واسش بی ارزش شده بودم!خب راستش منم زیاد باهاش بحث نکردم!
زود از حیاط دانشگاه اومدم بیرون!
همینجوری خشکم زده بود
ولی خب هنوز نمیدونم چرا این حرفو بهم زد
خیلی ازش بعید بود!
ما ۶ سال باهم تو رابطه بودیم:)
حتی خانواده هامون تو جریان بودن
بیشتر از هرچیزی دوستش داشتم و خب نفرینش نکردم،خواستم با هر کی که دوستش داره خوش باشه
نمیدونم پای دختر دیگه ای وسطه یا حالا هر چیزی.....
چی باعث شد ای حرفو بهم بزنه !
ساعت ۸ شب بود تو خیابونا داشتم قدم میزدم
+اوه ۶ ساعت گذشت
اشکامو پاک کردم ..
به هانا زنگ زدم بیاد دنبالم
( تو ماشین)
×یو..یونا
+سلام..برو سمت خونه بابام!
×چ..چرا با ته نرفتی؟
همونجوری که به پنجره بارون خورده نگاه میکردم و اشکامو پاک میکردم لب زدم
+ن..نمیدونم
×چی شده!؟
+ب..بهم گفت ازم زده شده...
×امکان نداره!شما ۶ ساله با همین!
+نمیدونم نمیدونم...
* من پارک یونا ام ۲۱ سالمه و ۱ برادر بزرگتر به اسم جیمین دارم اون رئیس یه شرکت مدلینگه و رابطم باهاش خیلی خوبه
من و تهیونگ ۶ سال بود با هم تو رابطه بودیم و دانشجوی سال آخر ارتوپد بودیم خانواده هامون از رابطه مون خبر داشتن و من خونه تهیونگ زندگی میکردم ..
+قرار بود بزدوی عروسی بگیریم....
ولی خب چه فایده من باردار نمیشدم
بیخیال..
پدر تهیونگ یه شرکت مدلینگ داره و خواهرش هم اونجا مشغول به کاره و پدرمن هم شرکت لباس داشت و با هم همکار بودن..
مامانامون هم با هم از بچگی دوست بودن.
(خونه)
÷سلام دخترم...ا...این چه سر و وضعیه!
=سلام یونا..اینجا چیکار میکنی دخترم
+مامان میشه یدیقه بیای تو اتاقم
قضیه رو واسه مامانم تعریف کردم
+هه مامانم از این قضیه خبر داشت..
به زور پدرش با یه دختری به اسم هانول داره ازدواج میکنه.. که با این ازدواج موجب پیشرفت شرکت پدر هاشون شن. البته به گفته مامانم از دختره بدشم میاد
هانول تو دانشگاه خودمون بود و دانشجوی سال اول روانشناسی بود و یه هرزه بود ..
همیشه خودشو میچسبوند به ته...
اون شبو با فکر کردن به ته صبح کردم
حاضر شدم رفتم دانشگاه خیلی بیحال بودم..
اوفف باز این جونگ کوک اومد
میشه گفت یکی از پر انرژی ترین و بهترین دوستامه و از خودم کوچیکتره..
دانشجوی سال دوم روانشناسیه و یه یوتیوبره منم معمولا تو ویدیو هاش میرم
:گود مورنینگ یونا شی
+سلام کوک
:یونا شی بچه های چنلم خیلی از تو خوششون
اومده ها
تازه قراره امروز با هم ویدیو سول جواب بگیریم
+ننههه حوصله ندارم .. خب باشه میام
نتونستم به این قیافه شاد و کیوتش نه بگم!
ولی خب چه فایده عشق من دیگه پیشم نیست و هیچکس نمیتونه واسم مثل اون باشه..
:یسسس اینهه
+خب حالا
رفتم تو که ته و هانول و دیدم یکم کپ کردم اخه عادت نداشتم با دختر ببینمش که خب یاد حرفای دیشب مامانم افتادم..
دقیقا هم جلوی در ورودی وایساده بودن و داشتن دل وقلوه میدادن.... میتونستم سردی رو از چشماش حس کنم.... بغضم گرفت ..
+ببخشید میخوام رد شم
بدون هیچ حرفی رفتن کنار
.....
دوباره حرفش تو سرم اکو شد!
(برو پی زندگیت،تو فقط یه هوس بودی،واسم تکراری شدی)
هه !
انقدر واسش بی ارزش شده بودم!خب راستش منم زیاد باهاش بحث نکردم!
زود از حیاط دانشگاه اومدم بیرون!
همینجوری خشکم زده بود
ولی خب هنوز نمیدونم چرا این حرفو بهم زد
خیلی ازش بعید بود!
ما ۶ سال باهم تو رابطه بودیم:)
حتی خانواده هامون تو جریان بودن
بیشتر از هرچیزی دوستش داشتم و خب نفرینش نکردم،خواستم با هر کی که دوستش داره خوش باشه
نمیدونم پای دختر دیگه ای وسطه یا حالا هر چیزی.....
چی باعث شد ای حرفو بهم بزنه !
ساعت ۸ شب بود تو خیابونا داشتم قدم میزدم
+اوه ۶ ساعت گذشت
اشکامو پاک کردم ..
به هانا زنگ زدم بیاد دنبالم
( تو ماشین)
×یو..یونا
+سلام..برو سمت خونه بابام!
×چ..چرا با ته نرفتی؟
همونجوری که به پنجره بارون خورده نگاه میکردم و اشکامو پاک میکردم لب زدم
+ن..نمیدونم
×چی شده!؟
+ب..بهم گفت ازم زده شده...
×امکان نداره!شما ۶ ساله با همین!
+نمیدونم نمیدونم...
* من پارک یونا ام ۲۱ سالمه و ۱ برادر بزرگتر به اسم جیمین دارم اون رئیس یه شرکت مدلینگه و رابطم باهاش خیلی خوبه
من و تهیونگ ۶ سال بود با هم تو رابطه بودیم و دانشجوی سال آخر ارتوپد بودیم خانواده هامون از رابطه مون خبر داشتن و من خونه تهیونگ زندگی میکردم ..
+قرار بود بزدوی عروسی بگیریم....
ولی خب چه فایده من باردار نمیشدم
بیخیال..
پدر تهیونگ یه شرکت مدلینگ داره و خواهرش هم اونجا مشغول به کاره و پدرمن هم شرکت لباس داشت و با هم همکار بودن..
مامانامون هم با هم از بچگی دوست بودن.
(خونه)
÷سلام دخترم...ا...این چه سر و وضعیه!
=سلام یونا..اینجا چیکار میکنی دخترم
+مامان میشه یدیقه بیای تو اتاقم
قضیه رو واسه مامانم تعریف کردم
+هه مامانم از این قضیه خبر داشت..
به زور پدرش با یه دختری به اسم هانول داره ازدواج میکنه.. که با این ازدواج موجب پیشرفت شرکت پدر هاشون شن. البته به گفته مامانم از دختره بدشم میاد
هانول تو دانشگاه خودمون بود و دانشجوی سال اول روانشناسی بود و یه هرزه بود ..
همیشه خودشو میچسبوند به ته...
اون شبو با فکر کردن به ته صبح کردم
حاضر شدم رفتم دانشگاه خیلی بیحال بودم..
اوفف باز این جونگ کوک اومد
میشه گفت یکی از پر انرژی ترین و بهترین دوستامه و از خودم کوچیکتره..
دانشجوی سال دوم روانشناسیه و یه یوتیوبره منم معمولا تو ویدیو هاش میرم
:گود مورنینگ یونا شی
+سلام کوک
:یونا شی بچه های چنلم خیلی از تو خوششون
اومده ها
تازه قراره امروز با هم ویدیو سول جواب بگیریم
+ننههه حوصله ندارم .. خب باشه میام
نتونستم به این قیافه شاد و کیوتش نه بگم!
ولی خب چه فایده عشق من دیگه پیشم نیست و هیچکس نمیتونه واسم مثل اون باشه..
:یسسس اینهه
+خب حالا
رفتم تو که ته و هانول و دیدم یکم کپ کردم اخه عادت نداشتم با دختر ببینمش که خب یاد حرفای دیشب مامانم افتادم..
دقیقا هم جلوی در ورودی وایساده بودن و داشتن دل وقلوه میدادن.... میتونستم سردی رو از چشماش حس کنم.... بغضم گرفت ..
+ببخشید میخوام رد شم
بدون هیچ حرفی رفتن کنار
.....
۳۸.۸k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.