My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁴³
« با این کاری که میلا از یونگی خواست همگی از تعجب دهنشون باز مونده بود....
هایون « یعنی اگه میگفت برو قبر پدرتو بکن و اسکلتشو ببوس منطقی تر بود...این بشر به خون من تشنس بعد...هی اونی دیوونه شدی؟
میلا « عین آدم بازی کنین...یونگی جرعت رو انتخاب کرد منم کاری رو بهش گفتم...بی جنبه نباشین خوووو -_-|||
یونگی « حوصله بحث و ادامه ماجرا رو نداشتم از سر جام بلند شدم و همونطور که دستام توی جیبم بود به سمت هایون رفتم...مثل یه موش داشت بهم نگاه میکرد...نیم خیز شدم و به صورتشو توی دستم گرفتم و به لبای پفکیش نگاهی کردم و بوسه ای ملایم روی لباش کاشتم...
هایون « وقتی به سمتم اومد فکر میکردم میخواد شوخی کنه...تمام وقتی گرمای دستاش رو روی صورتم حس کردم ضربان قلبم بالا رفت...سرخ شدن لپ هام رو حس میکردم...میخواستم چیزی بگم که چیز نرمی رو روی لب هام حس کردم...زمان طولانی نبود اما انگار زمان توی اون لحظه برام ایستاد...شاید چون اولین بوسم بود...یدفعه حس عجیبی بهم دست داد...ترکیب عجیبی از حس خوب و بد....حس خوب چون...نمیدونم..چون از حسم به یونگی مطمئن شدم...حس بد...چون حس بی ارزش بودن بهم دست داد...برای من این حس بود و مطمئنا یه امر عادی برای اون بود...چقدر سادم...دیگه نتونستم تحمل کنم...اروم ازش جدا شدم که همگی « اووووو» سر دادند...طولی نکشید که یونجی رنگ نگاهم رو فهمید....
یونجی « میفهمیدم حس خوبی نداره...هی خوبی؟
هایون « ه..ها؟ آ..اره...ببخشید بچه ها من خستم...میرم...بخوابم...شب بخیر...و خیلی آروم از اتاق خارج شدم...
هایون « یعنی اگه میگفت برو قبر پدرتو بکن و اسکلتشو ببوس منطقی تر بود...این بشر به خون من تشنس بعد...هی اونی دیوونه شدی؟
میلا « عین آدم بازی کنین...یونگی جرعت رو انتخاب کرد منم کاری رو بهش گفتم...بی جنبه نباشین خوووو -_-|||
یونگی « حوصله بحث و ادامه ماجرا رو نداشتم از سر جام بلند شدم و همونطور که دستام توی جیبم بود به سمت هایون رفتم...مثل یه موش داشت بهم نگاه میکرد...نیم خیز شدم و به صورتشو توی دستم گرفتم و به لبای پفکیش نگاهی کردم و بوسه ای ملایم روی لباش کاشتم...
هایون « وقتی به سمتم اومد فکر میکردم میخواد شوخی کنه...تمام وقتی گرمای دستاش رو روی صورتم حس کردم ضربان قلبم بالا رفت...سرخ شدن لپ هام رو حس میکردم...میخواستم چیزی بگم که چیز نرمی رو روی لب هام حس کردم...زمان طولانی نبود اما انگار زمان توی اون لحظه برام ایستاد...شاید چون اولین بوسم بود...یدفعه حس عجیبی بهم دست داد...ترکیب عجیبی از حس خوب و بد....حس خوب چون...نمیدونم..چون از حسم به یونگی مطمئن شدم...حس بد...چون حس بی ارزش بودن بهم دست داد...برای من این حس بود و مطمئنا یه امر عادی برای اون بود...چقدر سادم...دیگه نتونستم تحمل کنم...اروم ازش جدا شدم که همگی « اووووو» سر دادند...طولی نکشید که یونجی رنگ نگاهم رو فهمید....
یونجی « میفهمیدم حس خوبی نداره...هی خوبی؟
هایون « ه..ها؟ آ..اره...ببخشید بچه ها من خستم...میرم...بخوابم...شب بخیر...و خیلی آروم از اتاق خارج شدم...
۶۲.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.