اشک های خاکستری
#پارت۳۳
#جونگکوک
با دیدن ماشین مینهو ترمز کردم.. بوق زدم که متوجهم بشن.. رفتم پایین... درش از تو قفل بود... زدم تو شیشه صندلی که ا.ت نشسته بود... مینهو قفلو باز کرد...
به قصد کندن در ماشین از جاش درو باز کردم..
÷ آ..آقای جونگکوک...
دست ا.ت رو کشیدم.. مگه جون داشت بتونه مقاومت کنه؟! خیلی راحت کشیده شد دنبالم.. عصبی به چشمای اشکیش نگا کردم...
_ میتونی بری مینهو
نم چشاش زنده میکرد لحظه هامو با هه را... محکم فشار دادم دستشو و سمت ماشین خودم بردمش.. رومو سمتش برگردوندم.. چشاشو از درد بست... یکم حلقه دستامو دور دستای کوچولوش راحت تر کردم تا دردش نیاد.. بخوامم نمیتونستم تحمل کنم اشکاشو.. در صندلی جلو رو باز کردم..
_ برو تو
سرشو با بغض انداخت پایین و رفت داخل... خودمم سوار شدم.. با صدای لرزون و شکسته گفت
+ میخوای.. منو بکشی ؟
لبخند دردناکی به مظلومیش زدم
_ داوطلبی برا مردن؟! میخوام بکشمت... ولی فعلا اربابتم.. توی قرار داد متاسفانه ننوشتم که کشتنتم جز حقوقمه
ناراحت بود... ولی خندید.. اشکاش سرازیر شدن
_ منو ببخش.. بابت امروز... نباید کتکت میزدم
سرشو تکون داد.. یعنی اشکال نداره! میدونستم دردش این نیست.. تو رویای نفرین شده ی سوکجین داشت خفه میشد
_ ولی فک نکن از اینکه اون عوضیو مسدود نکردی گذشتم! به وقتش هردوتانو تنبیه میکنم
حرکت کردیم سمت عمارتم... ا.ت تموم مدت سرشو انداخته بود پایین و بی سر و صدا گریه میکرد...
یه روزی هه رام نشسته بود جای ا.ت درست مثل اون بی سر و صدا اشک میریخت..
زمزمه کردم..
_ منو ببخش هه رایا
حرفی که هیچوقت نتونستم بهش بزنم... تا لب مرگ بردمش و عذرخواهی نکردم... هزار بار...
_ ا.ت...
#جونگکوک
با دیدن ماشین مینهو ترمز کردم.. بوق زدم که متوجهم بشن.. رفتم پایین... درش از تو قفل بود... زدم تو شیشه صندلی که ا.ت نشسته بود... مینهو قفلو باز کرد...
به قصد کندن در ماشین از جاش درو باز کردم..
÷ آ..آقای جونگکوک...
دست ا.ت رو کشیدم.. مگه جون داشت بتونه مقاومت کنه؟! خیلی راحت کشیده شد دنبالم.. عصبی به چشمای اشکیش نگا کردم...
_ میتونی بری مینهو
نم چشاش زنده میکرد لحظه هامو با هه را... محکم فشار دادم دستشو و سمت ماشین خودم بردمش.. رومو سمتش برگردوندم.. چشاشو از درد بست... یکم حلقه دستامو دور دستای کوچولوش راحت تر کردم تا دردش نیاد.. بخوامم نمیتونستم تحمل کنم اشکاشو.. در صندلی جلو رو باز کردم..
_ برو تو
سرشو با بغض انداخت پایین و رفت داخل... خودمم سوار شدم.. با صدای لرزون و شکسته گفت
+ میخوای.. منو بکشی ؟
لبخند دردناکی به مظلومیش زدم
_ داوطلبی برا مردن؟! میخوام بکشمت... ولی فعلا اربابتم.. توی قرار داد متاسفانه ننوشتم که کشتنتم جز حقوقمه
ناراحت بود... ولی خندید.. اشکاش سرازیر شدن
_ منو ببخش.. بابت امروز... نباید کتکت میزدم
سرشو تکون داد.. یعنی اشکال نداره! میدونستم دردش این نیست.. تو رویای نفرین شده ی سوکجین داشت خفه میشد
_ ولی فک نکن از اینکه اون عوضیو مسدود نکردی گذشتم! به وقتش هردوتانو تنبیه میکنم
حرکت کردیم سمت عمارتم... ا.ت تموم مدت سرشو انداخته بود پایین و بی سر و صدا گریه میکرد...
یه روزی هه رام نشسته بود جای ا.ت درست مثل اون بی سر و صدا اشک میریخت..
زمزمه کردم..
_ منو ببخش هه رایا
حرفی که هیچوقت نتونستم بهش بزنم... تا لب مرگ بردمش و عذرخواهی نکردم... هزار بار...
_ ا.ت...
۴۵۵
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.