خون بس!
خونبس!
پارت هشتم:
(اوک راضی بودم از دلبری هاتون)
تهیونگ بعد از اون شب دیگه نرفت خونه تا پنج شب...جوری به پدرش عذاب وجدان داد که پدرش از شدت گریه خواب نداشت...مادرش و پدر گوشی هاشون سوراخ شده بود از بس بهش زنگ زدن ولی هیچ خبری ازش نبود....بعد از کلی اعصاب خوردگی فقط یک نفر رسید به ذهنشون...ا.ت!
(ا.ت)
از حموم اومده بیرون و بعد از اینکه لباساشو پوشید مشغول خشک کردن موهاش شد....شماره ی ناشناسی به گوشیش زنگ زد هرچقد از روی شماره میخوند ولی اصلا براش اشنا نبود..تصمیم گرفت جواب بده...تماس اوکی کرد و گفت"الو"
+الو...سلام
ا.ت: سلام..بفرمایید
+ا.ت...شمایی؟
ا.ت: بله خودم هستم..شما؟
+من...پدر تهیونگم
ا.ت: اوه اقای کیم...چیزی شده
+میخواستم بپرسم این اواخر تهیونگ نیومده پیش تو؟...یا خبری ازش نداری؟
ا.ت مکثی کرد و گفت" نه من خبری ازش ندارم چطور؟
+چند شبه که خونه نیومده من و مادرش خیلی نگرانشیم
ا.ت: نه من حقیقتش خبری ازش ندارم
+هعییی باشه ممنون"
خدافظی کردن و ا.ت گوشی رو قطع کرد
ا.ت: نمیخای برگردی؟..
+:نه
ا.ت: میبینی که چقد نگرانن
+: برام مهم نیست"
ا.ت نزدیکش شد دستشو گذاشت رو شونش"
ا.ت : بیا برو اون سه دنگ پس بگیر...من راضی نیستم رابطتت با پدرت بخاطر من خراب شه"
تهیونگ عصبی شد و گفت: اون خونه ی خودمه...دلم خواست سه دنگش و زدم به نام زنم!"
ا.ت ناخواسته لبخندی به لبش اومد"
ا.ت: حالا هی زنم زنم نکن...من هنوز زنت نشدم"
تهیونگ هم یه لبخند روی لبش اومد و گفت" غذا اماده نشد؟
ا.ت: چرا...الان برات میارم"
درسته!...همونجور که فهمیدین تهیونگ خودشو پیش ا.ت مخفی کرد...ا.ت به اعتمادش احترام گذاشت و اجازه داد پیشش مخفی باشه...ا.ت از زیر زمین اومد بیرون و رفت سمت اشپز خونه تا واسه تهیونگ غذا ببره
مامانش: واسه کیه؟
ا.ت: واسه کیه بنظرت*لبخند
مامانش: تهیونگ....حالش خوبه؟
ا.ت: اوهوم...بدجوری دلشو شکستن
پارت هشتم:
(اوک راضی بودم از دلبری هاتون)
تهیونگ بعد از اون شب دیگه نرفت خونه تا پنج شب...جوری به پدرش عذاب وجدان داد که پدرش از شدت گریه خواب نداشت...مادرش و پدر گوشی هاشون سوراخ شده بود از بس بهش زنگ زدن ولی هیچ خبری ازش نبود....بعد از کلی اعصاب خوردگی فقط یک نفر رسید به ذهنشون...ا.ت!
(ا.ت)
از حموم اومده بیرون و بعد از اینکه لباساشو پوشید مشغول خشک کردن موهاش شد....شماره ی ناشناسی به گوشیش زنگ زد هرچقد از روی شماره میخوند ولی اصلا براش اشنا نبود..تصمیم گرفت جواب بده...تماس اوکی کرد و گفت"الو"
+الو...سلام
ا.ت: سلام..بفرمایید
+ا.ت...شمایی؟
ا.ت: بله خودم هستم..شما؟
+من...پدر تهیونگم
ا.ت: اوه اقای کیم...چیزی شده
+میخواستم بپرسم این اواخر تهیونگ نیومده پیش تو؟...یا خبری ازش نداری؟
ا.ت مکثی کرد و گفت" نه من خبری ازش ندارم چطور؟
+چند شبه که خونه نیومده من و مادرش خیلی نگرانشیم
ا.ت: نه من حقیقتش خبری ازش ندارم
+هعییی باشه ممنون"
خدافظی کردن و ا.ت گوشی رو قطع کرد
ا.ت: نمیخای برگردی؟..
+:نه
ا.ت: میبینی که چقد نگرانن
+: برام مهم نیست"
ا.ت نزدیکش شد دستشو گذاشت رو شونش"
ا.ت : بیا برو اون سه دنگ پس بگیر...من راضی نیستم رابطتت با پدرت بخاطر من خراب شه"
تهیونگ عصبی شد و گفت: اون خونه ی خودمه...دلم خواست سه دنگش و زدم به نام زنم!"
ا.ت ناخواسته لبخندی به لبش اومد"
ا.ت: حالا هی زنم زنم نکن...من هنوز زنت نشدم"
تهیونگ هم یه لبخند روی لبش اومد و گفت" غذا اماده نشد؟
ا.ت: چرا...الان برات میارم"
درسته!...همونجور که فهمیدین تهیونگ خودشو پیش ا.ت مخفی کرد...ا.ت به اعتمادش احترام گذاشت و اجازه داد پیشش مخفی باشه...ا.ت از زیر زمین اومد بیرون و رفت سمت اشپز خونه تا واسه تهیونگ غذا ببره
مامانش: واسه کیه؟
ا.ت: واسه کیه بنظرت*لبخند
مامانش: تهیونگ....حالش خوبه؟
ا.ت: اوهوم...بدجوری دلشو شکستن
۱۴.۰k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.