عشق ابدی (تک قسمتی )پارت ۳
آلبرت:لیزا.......میدونم نمیتونم کلمه ببخشید رو به زبون بیارم ولی (گریه)چرا؟؟؟چرا اینکارو کردی با خودت؟؟؟(گریه)همینطور که میگفت سنگ قبر عشقش رو نوازش میکرد متاسفام!خیلی متاسفام(فریاد و گریه)فلش بک به دیروز قبل ویو آلبرت:نمیدونم دیگه چیکار کنم واقعا موندم زنگ در به صدا در اومد آلبرت رفت تا درو باز کنه که سارا رو دید آلبرت:اینجا چی میخوای؟؟
سارا:اووووو آقای جذاب چخبر خوشتیب؟(با عشوه) آلبرت:زبونه خوش حالیت نی نه؟؟؟
سارا:ترسناک نشو دیگه بیب (آلبرت رو زد کنار و رفت تو)آلبرت:دیونه شدی نه؟؟؟تو که هرچی گفتیو انجام دادم الانم معلوم نیست لیزا کجاست !سارا فقط برو دعا کن تا لیزا چیزیش نشده باشه وگرنه!
سارا رفت جلو:وگرنه چی؟هم؟ کاری میکنم که از دنیا اومدن پشیمون بشی!!!
سارا:اوووو میگن که مافیا ها اینقدر خشنن پس راست میگفتن(نیشخند)سارا:پس.....لیزا بخاطره اینکه مافیا بودی و خانوادش اینو میدونستن ترد شد ؟؟؟چه جالب
آلبرت:خوب که چی؟؟؟؟؟
سارا:لیزا واقعا خیلی احمقه
آلبرت:درست حرف بزن درموردش(عصبی)
سارا:چیه ؟؟؟چون به عشقت اینجوری گفتم برخورد ؟؟؟(خنده)
سارا:(جدی)قرارمون که یادت نرفته؟؟؟ آلبرت:بهت گفتم آره یعنی آره یعنی اینقدر درکش سخته؟؟؟زنگه خونه به دراومد آلبرت با عصبانیت رفت درو باز کنه سارا هم که حدس میزد کی باشه پس فورا رفت تا یکی از پیراهنای آلبرت رو بپوشه همه کارارو انجام داد و وقتی که داشت میرفت پایین داد زد
سارا:عشقمممممم کیه؟؟؟
لیزا آلبرت رو هل داد تو و بزور اومد تو خونه و..........تا جایی میتدونین که بعداز بحث از خونه زد بیرون آلبرت:لعنت بهت سارا و دوید بیرون تا به سارا برسه و سارا که لبخند پیروز مندانه ای زده بود بود
از دید آلبرت: رسیدم به لیزا باید انجامش میدادم چون اینجور واسه خودش بهتره و مطمئنم که جاش امنه اینطوری بخاطره اون هرزه و دشمنام باید همچین چیزایی رو بگم داشتم به صورت بی نقصه فرشته ای که روبه روم بود نگاه میکردم یاد حرفای سارا افتادم (سارا:اگه میخوای عشق در امان باشه باید کاری رو من میگم انجام بدی فهمیدی ؟)
آلبرت: ببین لیزا......نمیخواستم همچین چیزایی رو به همچین موجود معصومی بگم ولی باید می گفتم ......آلبرت:من از اول دوست نداشتم فقط میخواستم به بازی بگیرمت همین فکر نکن که دوست داشتم نه سخت در اشتباهی واینکه (نه نباید اینو می گفتم )
دیگه نمیخوام ببینمت هرزه فهمیدی!!!!!
سارا:اووووو آقای جذاب چخبر خوشتیب؟(با عشوه) آلبرت:زبونه خوش حالیت نی نه؟؟؟
سارا:ترسناک نشو دیگه بیب (آلبرت رو زد کنار و رفت تو)آلبرت:دیونه شدی نه؟؟؟تو که هرچی گفتیو انجام دادم الانم معلوم نیست لیزا کجاست !سارا فقط برو دعا کن تا لیزا چیزیش نشده باشه وگرنه!
سارا رفت جلو:وگرنه چی؟هم؟ کاری میکنم که از دنیا اومدن پشیمون بشی!!!
سارا:اوووو میگن که مافیا ها اینقدر خشنن پس راست میگفتن(نیشخند)سارا:پس.....لیزا بخاطره اینکه مافیا بودی و خانوادش اینو میدونستن ترد شد ؟؟؟چه جالب
آلبرت:خوب که چی؟؟؟؟؟
سارا:لیزا واقعا خیلی احمقه
آلبرت:درست حرف بزن درموردش(عصبی)
سارا:چیه ؟؟؟چون به عشقت اینجوری گفتم برخورد ؟؟؟(خنده)
سارا:(جدی)قرارمون که یادت نرفته؟؟؟ آلبرت:بهت گفتم آره یعنی آره یعنی اینقدر درکش سخته؟؟؟زنگه خونه به دراومد آلبرت با عصبانیت رفت درو باز کنه سارا هم که حدس میزد کی باشه پس فورا رفت تا یکی از پیراهنای آلبرت رو بپوشه همه کارارو انجام داد و وقتی که داشت میرفت پایین داد زد
سارا:عشقمممممم کیه؟؟؟
لیزا آلبرت رو هل داد تو و بزور اومد تو خونه و..........تا جایی میتدونین که بعداز بحث از خونه زد بیرون آلبرت:لعنت بهت سارا و دوید بیرون تا به سارا برسه و سارا که لبخند پیروز مندانه ای زده بود بود
از دید آلبرت: رسیدم به لیزا باید انجامش میدادم چون اینجور واسه خودش بهتره و مطمئنم که جاش امنه اینطوری بخاطره اون هرزه و دشمنام باید همچین چیزایی رو بگم داشتم به صورت بی نقصه فرشته ای که روبه روم بود نگاه میکردم یاد حرفای سارا افتادم (سارا:اگه میخوای عشق در امان باشه باید کاری رو من میگم انجام بدی فهمیدی ؟)
آلبرت: ببین لیزا......نمیخواستم همچین چیزایی رو به همچین موجود معصومی بگم ولی باید می گفتم ......آلبرت:من از اول دوست نداشتم فقط میخواستم به بازی بگیرمت همین فکر نکن که دوست داشتم نه سخت در اشتباهی واینکه (نه نباید اینو می گفتم )
دیگه نمیخوام ببینمت هرزه فهمیدی!!!!!
۱۵.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.