Part 30
Part 30
تهیونگ : ات رفته
همینکه تهیونگ این حرف رو زد زنگ در به صدا دراومد
جونکوک بلند شد تا درو باز کنه سانیه ای نگذشت که صدای ات به گوش تهیونگ خورد
تهیونگ زود نگاهش رو به بالا داد
تهیونگ زود بلند شد و ات رو بغل کرد دستاشو دوره شونه های ات حلقه کرده بود و بغلش کرده بود
ات نگران گفت
ات : چیزی شده تهیونگ
تهیونگ ات رو از بغلش درآورد و دستاشو گذاشت رویه شونه های ات و با عصبانیت گفت
تهیونگ : کجا بودی چرا بدون خبر رفتی بیرون
ات : تهیونگ یه سر رفته بودم بیرون همین
تهیونگ با عصبانیت تو چشمای ات زول زده بود و گفت
تهیونگ : باید خبر میدادی
جیمین : هیونگ داد نزن
تهیونگ : باید خبر میداد شاید اینجا یکی نگرانش بشه
ات از دادی که تهیونگ زد خیلی ناراحت شد اون فقط رفته بود آرامگاه مادربزرگش حقش این همه حرف خوردن از عشقش نبود ات بغض کرده بود و
دستای تهیونگو از شونه هاش برداشت و با بغضی که تویه گلوش بود گفت
ات : من کاره بدی نکردم که رفتم آرامگاه مادربزرگم
شوگا که تماشاگر این صحنه بود اومد نزدیکشون
شوگا : تهیونگ ات هرجا دلش بخواد میتونم بره
تهیونگ : شوگا لطفاً دخالت نکن
ات خواست بره اما تهیونگ دستشو گرفت
تهیونگ : کجا میری
ات دستشو از دسته تهیونگ کشید و رفت سمته بالکن و اونجا وایستاد
شوگا : تهیونگ همینو دلت میخواد مگه نه
شوگا از اونجا رفت
جیمین : هیونگ چرا همچین کاری کردی
جونکوک : هی تهیونگ دله دوختره رو شکستی
تهیونگ احساس پشیمونی میکرد باید اول ازش میپرسید
ات تویه بالکن وایستاده بود بغض کرده بود کم مونده بود اشکاش سرازیر بشن
تهیونگ رفت سمته ات کنارش وایستاد
تهیونگ : ات من
ات نزاشت تهیونگ حرفش رو بزنه و از اونجا رفت
تهیونگ به دنبالش رفت و همش اسمش رو صدا میزد
اما ات اصلا به حرفاش گوش نمیکرد و رفت داخل اتاق تهیونگ و درو بست
تهیونگ پشته در بود و همش دور میزد
تهیونگ : ات بچه بازی در نیار باز کن این درو
ات رفت رویه تخت دراز کشید و ملافه رو رویه صورتش کشید
تهیونگ : ات باز کن این درو
تهیونگ بعد از کلی در زدن دید که ات درو باز نمیکنه از اونجا رفت تویه سالون نشست با خودش عصبی زمزمه کرد
تهیونگ : دختریه لجباز باید به حرفام گوش میکرد ........
تهیونگ : ات رفته
همینکه تهیونگ این حرف رو زد زنگ در به صدا دراومد
جونکوک بلند شد تا درو باز کنه سانیه ای نگذشت که صدای ات به گوش تهیونگ خورد
تهیونگ زود نگاهش رو به بالا داد
تهیونگ زود بلند شد و ات رو بغل کرد دستاشو دوره شونه های ات حلقه کرده بود و بغلش کرده بود
ات نگران گفت
ات : چیزی شده تهیونگ
تهیونگ ات رو از بغلش درآورد و دستاشو گذاشت رویه شونه های ات و با عصبانیت گفت
تهیونگ : کجا بودی چرا بدون خبر رفتی بیرون
ات : تهیونگ یه سر رفته بودم بیرون همین
تهیونگ با عصبانیت تو چشمای ات زول زده بود و گفت
تهیونگ : باید خبر میدادی
جیمین : هیونگ داد نزن
تهیونگ : باید خبر میداد شاید اینجا یکی نگرانش بشه
ات از دادی که تهیونگ زد خیلی ناراحت شد اون فقط رفته بود آرامگاه مادربزرگش حقش این همه حرف خوردن از عشقش نبود ات بغض کرده بود و
دستای تهیونگو از شونه هاش برداشت و با بغضی که تویه گلوش بود گفت
ات : من کاره بدی نکردم که رفتم آرامگاه مادربزرگم
شوگا که تماشاگر این صحنه بود اومد نزدیکشون
شوگا : تهیونگ ات هرجا دلش بخواد میتونم بره
تهیونگ : شوگا لطفاً دخالت نکن
ات خواست بره اما تهیونگ دستشو گرفت
تهیونگ : کجا میری
ات دستشو از دسته تهیونگ کشید و رفت سمته بالکن و اونجا وایستاد
شوگا : تهیونگ همینو دلت میخواد مگه نه
شوگا از اونجا رفت
جیمین : هیونگ چرا همچین کاری کردی
جونکوک : هی تهیونگ دله دوختره رو شکستی
تهیونگ احساس پشیمونی میکرد باید اول ازش میپرسید
ات تویه بالکن وایستاده بود بغض کرده بود کم مونده بود اشکاش سرازیر بشن
تهیونگ رفت سمته ات کنارش وایستاد
تهیونگ : ات من
ات نزاشت تهیونگ حرفش رو بزنه و از اونجا رفت
تهیونگ به دنبالش رفت و همش اسمش رو صدا میزد
اما ات اصلا به حرفاش گوش نمیکرد و رفت داخل اتاق تهیونگ و درو بست
تهیونگ پشته در بود و همش دور میزد
تهیونگ : ات بچه بازی در نیار باز کن این درو
ات رفت رویه تخت دراز کشید و ملافه رو رویه صورتش کشید
تهیونگ : ات باز کن این درو
تهیونگ بعد از کلی در زدن دید که ات درو باز نمیکنه از اونجا رفت تویه سالون نشست با خودش عصبی زمزمه کرد
تهیونگ : دختریه لجباز باید به حرفام گوش میکرد ........
۲.۰k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.