❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟓❦
با جیغ کوتاهی از جا پریدم و لیسا رو نگران کنارم دیدم غرق عرق بودم و سینه ام بالا و پایین میشد لیسا موهامو پشت گوشم داد و "ببین اون چه به روزت اورده که حتی خوابم نداری"
نگاهو بهش دادم "لیسا میشه پیشم بخوابی"
سری تکون داد و دوتایی روی تخت دراز کشیدیم و به لیسا گفت
" الان میخوای چکار کنی؟"
سرمو آروم تکون دادم "نمیدونم هیچی نمیدونم گیج شدم ترسیدم میخوام فقط برگردم کره، ای کاش میتونستم این
موضوع رو به مامان بگم"
لیسا در حالی که پتو رو روم صاف میکرد بهم گفت" اهه نمیدونم چی بگم هیچ نظری ندارم، بهتره یکم استراحت کنی فردا هم تعطیله میتونیم درست راجب بهش فکر کنیم"
چراغ خواب و خاموش و کرد و طولی نکشید که باز به آغوشه خواب رفتم
نمیدونم چقدر گذشته بود اما بدنم دیگه خسته شده بود چشمامو باز کردم و بخاطره هجوم یهویی نور بستم یکم که عادت کردم باز چشمامو بازکردم و دستمامو بالایه سرم کشیدم کش و قصی به خودم دادم
بلند شدم پتو رو کنار زدم لیسا نبود يعني زودتر بیدار شده تخت و مرتب کردم و وارد سرویس شدم لباس خوابمو با یه هودی نیم تنه زرد عوض کردم و موهام بالا بستم روتینمو انجام دادمو گوشیم برداشتم و به ساعت نگاه کردم شت یک ظهر بود از اتاق امدم بیرون و رفتم سمت پذیرایی
لیسا و خاله نشسته بودن
یونا"سلام چرا بیدارم نکردین؟"
نشستم و شیرینی از دست لیسا گرفتم که به طرفم نقنیشی کرد و یکی دیگه برداشت
مامان لیسا"لیسا هم همین الان بیدار شد عزیزم میتونی تا هروقت که خواستی استراحت کنی اینجا خونه خودته" لبخندی زدم که با امدن خدمت کار هممون بلند شدیم سمت میز نهار خوری رفتیم نزدیک میز بودم که صدای گوشیم بلند شد و شماره جیمین توجهمو جلب کرد بازش کردم اما خيلی پشیمون شدم*فردا عصر میام دنبالت ساعت 8
آماده نباشی برای خودت بد میشه" سرجام خشکم زده بود اما با حرف لیسا به خودم امدم
" یونا بیا دیگه "
" عام ببخشید امدم"
نگاه لیسا روم بود که با چشم و ابرو گفتم بعدا بهش میگم و مشغول شدیم اما من یک لیوان آبم نتونستم بخورم واقعا از جونم چی میخواد؟...
نگاهو بهش دادم "لیسا میشه پیشم بخوابی"
سری تکون داد و دوتایی روی تخت دراز کشیدیم و به لیسا گفت
" الان میخوای چکار کنی؟"
سرمو آروم تکون دادم "نمیدونم هیچی نمیدونم گیج شدم ترسیدم میخوام فقط برگردم کره، ای کاش میتونستم این
موضوع رو به مامان بگم"
لیسا در حالی که پتو رو روم صاف میکرد بهم گفت" اهه نمیدونم چی بگم هیچ نظری ندارم، بهتره یکم استراحت کنی فردا هم تعطیله میتونیم درست راجب بهش فکر کنیم"
چراغ خواب و خاموش و کرد و طولی نکشید که باز به آغوشه خواب رفتم
نمیدونم چقدر گذشته بود اما بدنم دیگه خسته شده بود چشمامو باز کردم و بخاطره هجوم یهویی نور بستم یکم که عادت کردم باز چشمامو بازکردم و دستمامو بالایه سرم کشیدم کش و قصی به خودم دادم
بلند شدم پتو رو کنار زدم لیسا نبود يعني زودتر بیدار شده تخت و مرتب کردم و وارد سرویس شدم لباس خوابمو با یه هودی نیم تنه زرد عوض کردم و موهام بالا بستم روتینمو انجام دادمو گوشیم برداشتم و به ساعت نگاه کردم شت یک ظهر بود از اتاق امدم بیرون و رفتم سمت پذیرایی
لیسا و خاله نشسته بودن
یونا"سلام چرا بیدارم نکردین؟"
نشستم و شیرینی از دست لیسا گرفتم که به طرفم نقنیشی کرد و یکی دیگه برداشت
مامان لیسا"لیسا هم همین الان بیدار شد عزیزم میتونی تا هروقت که خواستی استراحت کنی اینجا خونه خودته" لبخندی زدم که با امدن خدمت کار هممون بلند شدیم سمت میز نهار خوری رفتیم نزدیک میز بودم که صدای گوشیم بلند شد و شماره جیمین توجهمو جلب کرد بازش کردم اما خيلی پشیمون شدم*فردا عصر میام دنبالت ساعت 8
آماده نباشی برای خودت بد میشه" سرجام خشکم زده بود اما با حرف لیسا به خودم امدم
" یونا بیا دیگه "
" عام ببخشید امدم"
نگاه لیسا روم بود که با چشم و ابرو گفتم بعدا بهش میگم و مشغول شدیم اما من یک لیوان آبم نتونستم بخورم واقعا از جونم چی میخواد؟...
۲۵.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.