《 پوزخند 》پارت 8
ویو کوک :
رفتیم توی سالن اصلی حرف خاصی نزدیم .
کای رفت از پشت در از ات خدافظی کرد منم بدرقه اش کردم که رفت .
کوک : خب خب ات خانم به حسابت میرسم ( پوزخند )
رفتم بالا در زدم ،
ات : کیه ؟
کوک : چه فکری میکنی ؟
ات : ______
کوک : درو باز کن
ات : اگه باز کنم معلوم نیست چکارم میکنی ( با حالت 😌 )
کوک : خفه شو و درو باز کن ( اربده )
یهو یک سر از لای در اومد بیرون .
ات : بگو که زیاد تنبیهم نمیکنی ( بغض )
کوک : نمیتونم قول بدم ( پوزخند )
ات : ب .... با ..... باش ..... باشه ...... و ...... ول ..... ولی ..... از قصد نگفتم دست خودم نبود باور کن ( سریع ، با تته پته و با ولوم پایین )
ویو ات :
دستمو کشید ، افتادم روی زمین .
از موهامگرفت و منو کشون کشون برد .
ات : آخ ..... آخ ..... آی آی آی ..... غلط کردم هق به خدا هق دست خودم نبود لطفا هق ولم کن خواهش هق میکنم هق لطفا ( با گریه )
هیچی نگفت . منو همینجوری میکشوند .
رسیدیم به یک اتاق ، درشو باز کرد . با داد گفت
کوک : اینم پدر و مادرت ...... میبینی ( عصبی و آخرش با داد )
سریع بردم بیرون ، و برد به یک اتاق دیگه .
گریم گرفته بود . منو پرت کرد روی یک تخت .
کمربندش رو در آورد و شروع کرد به زدنم .
دیگه جونی نداشتم . مامان بابام مرده بودن ، اونم انقدر باهام بد رفتار میکنه . از اون ، این زندگی و خودم متنفرم . دیگه حسی نداشتم که درد بکشم . بی حس شده بودم . من خود کلمه ناامید بودم . هیچ امیدی درم دیده نمیشد .
این یعنی من ناامیدم دیگه ،
نه ؟
رفتیم توی سالن اصلی حرف خاصی نزدیم .
کای رفت از پشت در از ات خدافظی کرد منم بدرقه اش کردم که رفت .
کوک : خب خب ات خانم به حسابت میرسم ( پوزخند )
رفتم بالا در زدم ،
ات : کیه ؟
کوک : چه فکری میکنی ؟
ات : ______
کوک : درو باز کن
ات : اگه باز کنم معلوم نیست چکارم میکنی ( با حالت 😌 )
کوک : خفه شو و درو باز کن ( اربده )
یهو یک سر از لای در اومد بیرون .
ات : بگو که زیاد تنبیهم نمیکنی ( بغض )
کوک : نمیتونم قول بدم ( پوزخند )
ات : ب .... با ..... باش ..... باشه ...... و ...... ول ..... ولی ..... از قصد نگفتم دست خودم نبود باور کن ( سریع ، با تته پته و با ولوم پایین )
ویو ات :
دستمو کشید ، افتادم روی زمین .
از موهامگرفت و منو کشون کشون برد .
ات : آخ ..... آخ ..... آی آی آی ..... غلط کردم هق به خدا هق دست خودم نبود لطفا هق ولم کن خواهش هق میکنم هق لطفا ( با گریه )
هیچی نگفت . منو همینجوری میکشوند .
رسیدیم به یک اتاق ، درشو باز کرد . با داد گفت
کوک : اینم پدر و مادرت ...... میبینی ( عصبی و آخرش با داد )
سریع بردم بیرون ، و برد به یک اتاق دیگه .
گریم گرفته بود . منو پرت کرد روی یک تخت .
کمربندش رو در آورد و شروع کرد به زدنم .
دیگه جونی نداشتم . مامان بابام مرده بودن ، اونم انقدر باهام بد رفتار میکنه . از اون ، این زندگی و خودم متنفرم . دیگه حسی نداشتم که درد بکشم . بی حس شده بودم . من خود کلمه ناامید بودم . هیچ امیدی درم دیده نمیشد .
این یعنی من ناامیدم دیگه ،
نه ؟
۱۲.۶k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.