پارت◇¹¹
وگرنه حداقل یه دونه تو اون کلش میزدم...همنجو داشتم نگاخ میکردم که چشمم افتاد به در حموم ...عااا احتمالا رفته حموم..شایدم نرفته ...بزار چک کنم ...اروم رفتم سمت در و بهش ضربه زدم ...ولی هیچ صدایی نیومد ...درو باز کردم و رفتم داخل ....حتما نیست ولی بزار یه سرو گوشی اب بدم ..رفتج داخل واییی ...چقد خوشگل بود ...شاید از اندازه اتاق ندیمه ها بود ....رفتم تو یکی از اتاقک ها و یه نگاهی بهش کردم ...همه چی توش بود ...با تجهیزات حموم میکننن....تجهیزات و که گفتم یاد جنگ یا قحطی افتادم ...یه خنده ای کردن و اروم گفتم پسره احمق ....
تهیونگ:بینم...باکی؟
هییی...با صدایی که شنیدم ..یه هین بلند کشیدم و سریع بزگشتم سمتش و نگام که بهش افتاد همون مسیر و برگشتم و که داد زد :با تو دارم حرف میزنم ...چرا برگشتی؟
اروم گفتم :خب چیزه ...(با انگشتم هی پشتم و نشون می دادم)خب ...
تهیونگ:خب؟؟
ا/ت:ل...لباس ..نداری
تهیونگ:دارم
ا/ت:نداری
تهیونگ:میگم دارم ...
برگشتم سمتش و دوباره دیدمش ..چشام چهارتا شد ...این که لباس نداشت ...دوباره سریع برگشتم..
ا/ت:چرا...دورغ میگی ...
تهیونگ:من؟
ا/ت:اره...تو که لباس تنت نیست
تهیونگ:قسمتی که باید باشه لباس داره تو نگران نباش...
با این حرفش هزار تا رنگ عوض کردم پسره بی حیا ...پشت بهش ...با همون دستم زدم بهش و گفتم :..برو...برو لباس بپوش..
تهیونگ:نمیخوام ...زوره
ا/ت:ارههه
تقریبا داد زدم ..خودمم تعجب کردم ...چم شده بود ...بی صدا بود که برگشتم سمتش ...لباسش و پوشیده بود ولی هنوز هوله دورش بود ...با یه اخم ترسناک برگشت سمت و گفت:چی گفتی؟
به لکنت افتادم:خب..چ..یزه ..کوک پایین منتطرتونه ...
تهیونگ:کوک؟
سرم و تکون دادم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:ا...اره
بعد برگشت رفت ...منم پشتش رفتم وسرم پایین بود
و دنبالش می رفتم که یه دفعه وایساد با مخ رفتم تو کمرش
...ا/ت:اخ
برگشت سمتم با فاصله کمی وایساده بودیم که انگشتش و اورد بالا گفت:دفعه اخرت باشه داد میزنی ...بار بعد خوراک سگایی...فهمیدی؟
همنطور که دستم روی دماغم بود سرم و تکون دادم چند مین به صورتم خیره شد ..عاااا دنبال چی بود؟نگاهش عمیق بود ...نمی تونستم چیزی از چشماش بخونم.... عجیب بود نگام و رو تک تک اعضتی صورتش چرخوندم ...از خوشگلی چیزی کم نداشت ...ولی بی رحمه ...بعد اخلاق ...
تهیونگ:تشریف نمیبری؟
ا/ت:ها؟!....اها بله ..
بعد رفتم سمت و بازش کردم و رفتم بیرون به در تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم
ا/ت:اهههه....دفعه بعدی مندازمت جلوی سگا !....هرهرهر...نمیخوای تشریف ببری؟!
تا اتاق ندیمه ها همش اداشو در می اوردم پسره پرو ...
رفتم داخل اتاق همه خواب بودن اروم رفتم سمت تخت و دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم ....یعی داشتم بخوابم ولی مکه فکر و خیال ولم می کرد...چی میشد منم مثل یه دختر عادی زندگی می کردم ..
پار بعد ۲۰۰ کامنت❤
تهیونگ:بینم...باکی؟
هییی...با صدایی که شنیدم ..یه هین بلند کشیدم و سریع بزگشتم سمتش و نگام که بهش افتاد همون مسیر و برگشتم و که داد زد :با تو دارم حرف میزنم ...چرا برگشتی؟
اروم گفتم :خب چیزه ...(با انگشتم هی پشتم و نشون می دادم)خب ...
تهیونگ:خب؟؟
ا/ت:ل...لباس ..نداری
تهیونگ:دارم
ا/ت:نداری
تهیونگ:میگم دارم ...
برگشتم سمتش و دوباره دیدمش ..چشام چهارتا شد ...این که لباس نداشت ...دوباره سریع برگشتم..
ا/ت:چرا...دورغ میگی ...
تهیونگ:من؟
ا/ت:اره...تو که لباس تنت نیست
تهیونگ:قسمتی که باید باشه لباس داره تو نگران نباش...
با این حرفش هزار تا رنگ عوض کردم پسره بی حیا ...پشت بهش ...با همون دستم زدم بهش و گفتم :..برو...برو لباس بپوش..
تهیونگ:نمیخوام ...زوره
ا/ت:ارههه
تقریبا داد زدم ..خودمم تعجب کردم ...چم شده بود ...بی صدا بود که برگشتم سمتش ...لباسش و پوشیده بود ولی هنوز هوله دورش بود ...با یه اخم ترسناک برگشت سمت و گفت:چی گفتی؟
به لکنت افتادم:خب..چ..یزه ..کوک پایین منتطرتونه ...
تهیونگ:کوک؟
سرم و تکون دادم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:ا...اره
بعد برگشت رفت ...منم پشتش رفتم وسرم پایین بود
و دنبالش می رفتم که یه دفعه وایساد با مخ رفتم تو کمرش
...ا/ت:اخ
برگشت سمتم با فاصله کمی وایساده بودیم که انگشتش و اورد بالا گفت:دفعه اخرت باشه داد میزنی ...بار بعد خوراک سگایی...فهمیدی؟
همنطور که دستم روی دماغم بود سرم و تکون دادم چند مین به صورتم خیره شد ..عاااا دنبال چی بود؟نگاهش عمیق بود ...نمی تونستم چیزی از چشماش بخونم.... عجیب بود نگام و رو تک تک اعضتی صورتش چرخوندم ...از خوشگلی چیزی کم نداشت ...ولی بی رحمه ...بعد اخلاق ...
تهیونگ:تشریف نمیبری؟
ا/ت:ها؟!....اها بله ..
بعد رفتم سمت و بازش کردم و رفتم بیرون به در تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم
ا/ت:اهههه....دفعه بعدی مندازمت جلوی سگا !....هرهرهر...نمیخوای تشریف ببری؟!
تا اتاق ندیمه ها همش اداشو در می اوردم پسره پرو ...
رفتم داخل اتاق همه خواب بودن اروم رفتم سمت تخت و دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم ....یعی داشتم بخوابم ولی مکه فکر و خیال ولم می کرد...چی میشد منم مثل یه دختر عادی زندگی می کردم ..
پار بعد ۲۰۰ کامنت❤
۹۸.۴k
۲۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.