"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
"ویو تهیونگ"
ته: وایسا وایسا فقط اگه باردار نبودیی...
انا: ارععع..کاشکی نبودممم...میگم یعنی باید وایشم؟
ته: انا تو دیگه کی هستی...معلومه که اره ....
انا: خیلی بده که نمیخوامم
ته: عحب..
.............۱۰ ماه بعد ............
بچه به دنیا امده بود ...... و من واقعا از هیجان صبح تا شبب باهاش بازی میکردم از همه یه کارام افتادمم...جونگکوک که با هانا ازدواح کردهه بود....و هعی سرم غور میزد که چرا نمیرم سر کارر
ولی خب انگار یچی درست نیست .....
"ویو انا"
واقعا از به دنیا امدن بچه خوش حال بودم .....
ولی وقتی یه دو سه هفته گذشت احساس کردم اون بچه کاملا جایه منو برایه تهیونگ پر کردهه...بعضی وقتا احساس میکنم کلا بخواطر بچه باهامه ....
الانم فک کنم دختر خانومشو بردهه خراکی بگیرهه
هعیی خدا
رویه کاناپه نشستم و به صفحه تلوزیون خیره بودم ولی کلا فکرم پیشه اون مرتیکهه عوضی بود اییشش( تهیونگ)
یه دفعه در باز شد برنگشتم تا نگاه کنم
ته: کوچولو خسته کردی باباروو ...الانم خوابی؟!
ته: هعی انا....
از جام بلند شدم بدون هیچی حرفی منتظر نگاش کردم یا اخمه کوچیکی
ته: بیا ایلا رو بگیر...
با همون قیافه نزدیکش شدم و بچه رو گرفتم و پشتمو بهش کردن..
دستمو رو لپایه ایلا کشیدم
انا : چه نرمیی کوچولو..
ته: انا
همونطوری که مشغول بازی با لپایه ایلا بودم
انا: هوم؟
ته: خوبی؟
به سمت طبقه بالا رفتم
انا: ارع اصلا عالییی
در اتاق پرنسس کوچولومو باز کردم رو تختش گذاشتمش
در اتاق باز شد و چون میدونستم اونه...به الیا که غرق خواب بود نگاه میکردم
دستاشو دورم حلقه کرد
سرشو رو شونم گذاشت
ته: چی شده بیبی کوچولو...؟
انا: بیبیت من نیستم اینن بچس
ته: نخیر تویی
انا: نه
ته: چرا ناراحتی
دستمو رو محافظ تخت سفت کردم
از اتاق کشیدمش بیرون به طبقه پایین بردم
انا: چرا ناراحتم؟؟...سه ماهه اصلا میگی منم هستم؟؟؟انگارر جایگزین پیدا کردیی......بعد میگی چرا ناراحتتممم؟(بلند)
ته:: 😐 خو.....ب...بخشید
انا: نمیبخشمم...برو پیشش بچه جونت
ته: خجالت نمیکشی به بچه خودت حسودی میکنی؟
انا: نه
ته: خوب من از وقتی کوچیک بودم دوست داشتم بچه هارو و الان که یه دختر خوشگلل دارممم ...یکم زیادی هجان زده شدم
انا: عه چه خوبب...برو طبقه بالاسس
خواستم برم که دستمو گرفتو برگردوند
انا: چیه؟...هر چقدر دوست داشته باشی مننممم هستمااا...باید به منم توجعه میکردییی ..میتونستی بگی ننه اون بچه هم تو این خونننسسسس( اخرش ااد)
ته: اخع....باشه باشه ...ببخشید ..میدونم زیادی احمقانه رفتار کردمم...و الان متاسفم
سرمو ناراحت انداختم پایین
"ویو تهیونگ"
ته: وایسا وایسا فقط اگه باردار نبودیی...
انا: ارععع..کاشکی نبودممم...میگم یعنی باید وایشم؟
ته: انا تو دیگه کی هستی...معلومه که اره ....
انا: خیلی بده که نمیخوامم
ته: عحب..
.............۱۰ ماه بعد ............
بچه به دنیا امده بود ...... و من واقعا از هیجان صبح تا شبب باهاش بازی میکردم از همه یه کارام افتادمم...جونگکوک که با هانا ازدواح کردهه بود....و هعی سرم غور میزد که چرا نمیرم سر کارر
ولی خب انگار یچی درست نیست .....
"ویو انا"
واقعا از به دنیا امدن بچه خوش حال بودم .....
ولی وقتی یه دو سه هفته گذشت احساس کردم اون بچه کاملا جایه منو برایه تهیونگ پر کردهه...بعضی وقتا احساس میکنم کلا بخواطر بچه باهامه ....
الانم فک کنم دختر خانومشو بردهه خراکی بگیرهه
هعیی خدا
رویه کاناپه نشستم و به صفحه تلوزیون خیره بودم ولی کلا فکرم پیشه اون مرتیکهه عوضی بود اییشش( تهیونگ)
یه دفعه در باز شد برنگشتم تا نگاه کنم
ته: کوچولو خسته کردی باباروو ...الانم خوابی؟!
ته: هعی انا....
از جام بلند شدم بدون هیچی حرفی منتظر نگاش کردم یا اخمه کوچیکی
ته: بیا ایلا رو بگیر...
با همون قیافه نزدیکش شدم و بچه رو گرفتم و پشتمو بهش کردن..
دستمو رو لپایه ایلا کشیدم
انا : چه نرمیی کوچولو..
ته: انا
همونطوری که مشغول بازی با لپایه ایلا بودم
انا: هوم؟
ته: خوبی؟
به سمت طبقه بالا رفتم
انا: ارع اصلا عالییی
در اتاق پرنسس کوچولومو باز کردم رو تختش گذاشتمش
در اتاق باز شد و چون میدونستم اونه...به الیا که غرق خواب بود نگاه میکردم
دستاشو دورم حلقه کرد
سرشو رو شونم گذاشت
ته: چی شده بیبی کوچولو...؟
انا: بیبیت من نیستم اینن بچس
ته: نخیر تویی
انا: نه
ته: چرا ناراحتی
دستمو رو محافظ تخت سفت کردم
از اتاق کشیدمش بیرون به طبقه پایین بردم
انا: چرا ناراحتم؟؟...سه ماهه اصلا میگی منم هستم؟؟؟انگارر جایگزین پیدا کردیی......بعد میگی چرا ناراحتتممم؟(بلند)
ته:: 😐 خو.....ب...بخشید
انا: نمیبخشمم...برو پیشش بچه جونت
ته: خجالت نمیکشی به بچه خودت حسودی میکنی؟
انا: نه
ته: خوب من از وقتی کوچیک بودم دوست داشتم بچه هارو و الان که یه دختر خوشگلل دارممم ...یکم زیادی هجان زده شدم
انا: عه چه خوبب...برو طبقه بالاسس
خواستم برم که دستمو گرفتو برگردوند
انا: چیه؟...هر چقدر دوست داشته باشی مننممم هستمااا...باید به منم توجعه میکردییی ..میتونستی بگی ننه اون بچه هم تو این خونننسسسس( اخرش ااد)
ته: اخع....باشه باشه ...ببخشید ..میدونم زیادی احمقانه رفتار کردمم...و الان متاسفم
سرمو ناراحت انداختم پایین
۲۱.۲k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.