درباره ی فیک معشوقه برای کسانی که متوجه نشدن
خب یه توضیحی برم از آخر فصل ۱ برای کسانی که متوجه نشدن بدم
خب ا.ت و کوک رفته بودن کافه و اونقدر پشغول حرف زدن باهم بودن که متوجه نشدن که ساعت ۶ شده و بعد کوک به ا.ت پیشنهاد میده که باهم قرار بزارن بعد به ا.ت میگه دوستت دارم ولی ا.ت میگه من اصلا تورو دوست ندارم چون میخواست بگه که من عاشقتم، ولی کوک به ا.ت اجازه نداد که حرفش رو کامل بزنه و شروع کرد به دعوا کردن با ا.ت و گفت که تو خیلی بی رحمی چون ا.ت چند بار قلب کوک رو شکونده بود بعد از کافه میره بیرون و به ا.ت اجازه نمیده که حرفش رو کامل کنه
در حال گریه کردن داشت از خیابون رد میشد که ا.ت یهو داد میزنه:من خواستم بگم عاشقتم.
کوک هم از این حرف ا.ت شوکه میشه و سریع میدوعه سمتش ولی ا.ت یهو داد میزنه که نیا کوک ماشین.
کوک هم وقتی نگاه میکنه خیلی دیر شده چون ماشین باهاش برخورد میکنه
ا.ت هم شریع سمت کوک میره ولی اون ماشین سریع فرار میکنه چون برخوردش با کوک اتفاقی نبود و قصدش کشتن یه نفر بود، (که فعلا نمیگم کی بوده ولی خودتون باید حدس بزنید که اون راننده رو پسر عمویه ا.ت برای کشتن کوک فرستاده بود یا دشمن پسرعموش اون رو برای کشتن پسرعمویه ا.ت فرستاده بود ) و با کوک برخورد کرده بود.
بعد چند نفر میان و کوک و ا.ت رو بزور میبرن. ا.ت اوش خیلی ترسیده بود چون فکر میکرد اونا میخوان بکشنشون ولی بعد فهمید افراد کوک هستن و اومدن که کوک رو ببرن بیمارستان.
موقع عمل کوک چند ساعت گذشته بود ولی هنوز خبری نبود که یهو صدای دستگاه بلند میشه و ا.ت با فکر اینکه اون دستگاه کوک بوده شروع به گریه و جیغ زدن میکنه و آخرش از هوش میره.
وقتی به هوش میاد میبینه روی تخت بیمارستانه و بعد از پرستار میپرسه که کوک کجاست اونم بهش میگه که کوک مرده و اون چند تا مرد که افراد کوک بودن بردنش.
ا.ت هم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و بی هدف درحال راه رفتن داخل خیابونه که یهو چند تا مرد سیاه پوش گنده میان و اونو میگیرن و میگن که از طرف پسرعمویش اومدن و خبر اومده که پدرش موقع رفتن به بوسان تصادف کرده و مرده.بعد ا.ت رو بزور سوار ماشین میکنن و با خودشون میبرن...............
خب ا.ت و کوک رفته بودن کافه و اونقدر پشغول حرف زدن باهم بودن که متوجه نشدن که ساعت ۶ شده و بعد کوک به ا.ت پیشنهاد میده که باهم قرار بزارن بعد به ا.ت میگه دوستت دارم ولی ا.ت میگه من اصلا تورو دوست ندارم چون میخواست بگه که من عاشقتم، ولی کوک به ا.ت اجازه نداد که حرفش رو کامل بزنه و شروع کرد به دعوا کردن با ا.ت و گفت که تو خیلی بی رحمی چون ا.ت چند بار قلب کوک رو شکونده بود بعد از کافه میره بیرون و به ا.ت اجازه نمیده که حرفش رو کامل کنه
در حال گریه کردن داشت از خیابون رد میشد که ا.ت یهو داد میزنه:من خواستم بگم عاشقتم.
کوک هم از این حرف ا.ت شوکه میشه و سریع میدوعه سمتش ولی ا.ت یهو داد میزنه که نیا کوک ماشین.
کوک هم وقتی نگاه میکنه خیلی دیر شده چون ماشین باهاش برخورد میکنه
ا.ت هم شریع سمت کوک میره ولی اون ماشین سریع فرار میکنه چون برخوردش با کوک اتفاقی نبود و قصدش کشتن یه نفر بود، (که فعلا نمیگم کی بوده ولی خودتون باید حدس بزنید که اون راننده رو پسر عمویه ا.ت برای کشتن کوک فرستاده بود یا دشمن پسرعموش اون رو برای کشتن پسرعمویه ا.ت فرستاده بود ) و با کوک برخورد کرده بود.
بعد چند نفر میان و کوک و ا.ت رو بزور میبرن. ا.ت اوش خیلی ترسیده بود چون فکر میکرد اونا میخوان بکشنشون ولی بعد فهمید افراد کوک هستن و اومدن که کوک رو ببرن بیمارستان.
موقع عمل کوک چند ساعت گذشته بود ولی هنوز خبری نبود که یهو صدای دستگاه بلند میشه و ا.ت با فکر اینکه اون دستگاه کوک بوده شروع به گریه و جیغ زدن میکنه و آخرش از هوش میره.
وقتی به هوش میاد میبینه روی تخت بیمارستانه و بعد از پرستار میپرسه که کوک کجاست اونم بهش میگه که کوک مرده و اون چند تا مرد که افراد کوک بودن بردنش.
ا.ت هم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و بی هدف درحال راه رفتن داخل خیابونه که یهو چند تا مرد سیاه پوش گنده میان و اونو میگیرن و میگن که از طرف پسرعمویش اومدن و خبر اومده که پدرش موقع رفتن به بوسان تصادف کرده و مرده.بعد ا.ت رو بزور سوار ماشین میکنن و با خودشون میبرن...............
۷.۱k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.