𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓭𝓪𝔂
*تک پارتی غمگین*
دخترک زانو هاشو بغل کرد و اشک های داغش روی گونه هاش میریخت.. حدود سه ماه بود که تنها کسی دوستش داشت ازش جدا شد.. بعد از اون روز زندگی براش جهنم شد.. کارش شده بود هر شب تا صبح گریه کردن و تیغ زدن دستاش و گودی زیر چشمهاش موندگار بود..
تق تق
مادرش بود«سونگ مین بسه دیگه بیا بیرون از اون اتاق»
«نمیخام برو بیرون»
«دوستت اومده»
نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون اومد.. دوستش وقتی با اون سر و وضع دیدش وحشت کرد
«چیکار کردی با خودت دختر؟»
«تروخدا تو دیگه اینا رو نگو»
«خیلی خب.. بپوش بریم بیرون»
«حوصله ندارم»
«من نظر تورو نخواستم بپوش دیگه»
هوفی کشید و رفت ابی به صورتش زد و لباسی پوشید..
«بریم سونگ مین؟»
«هوم»
از خونه بیرون اومدن و رفتن تو خیابون..
«خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم..اخرین بار با اون اومدم..»
«سونگ مین ول کن اونو اون دیگه رفته»
«نه.. تو خیالمه..»
«سونگ مین.. تو فقط داری خودتو عذاب میدی..»
«بیخیال رائون»
داشتند قدم میزدند که با دیدن شخصی چشم های سونگ مین برق زد..
«اون.. اون.. ک کوکه»
انگار کوک هم اون رو دیده بود و به سمتش اومد
«سونگ مین ولش کن بیا بریم»
«نه.. رائون بزار نگاش کنم»
«سونگ مین..چرا بغض کردی؟اکست داره میاد سمت ما»
کوک کم کم که بهشون رسید سونگ مین رو در اغوش کشید.. دخترک که ماه ها این بغل را ارزو میکرد الان در اون بغل داشت بی صدا اشک میریخت..
سونگ مین در اغوشش بیرون اومد و گفت«عوضی چرا تنهام گذاشتی؟تو میدونستی من بهت وابستم.. »
پسر اشک های دختر رو پاک کرد و لب زد«من مجبور بودم..»
«چطوری مجبور بودی؟ ها؟»
«من.. قراره با یکی دیگه ازدواج کنم»
با این حرف دختر خشکش زد«چ چی؟»
«سونگ مین.. من تورو دوست دارم.. ولی..»
« اون قراره همسرت بشه.. براش بهترین همسر باش خب؟ بهش محبت کن بغلش کن و نوازشش کن.. هیچ وقت تنهاش نزار.. خب؟»
«سونگ مین..»
«کوک.. لطفا عاشق همسرت باش..»
دخترک اشک میریخت و حرف میزد و دل پسر میلرزید
کوک دوباره دختر را در اغوش کشید«قول بده منو فراموش کنی.. زندگی بهتری داشته باش.. تو باید خوشحال باشی..»
«باشه.. سعی میکنم»
«دیگه گریه نکن سونگ مین»
«حواست باشه بهترین همسر باش»
«باشه.. تو هم برو و منو فراموش کن.. دوستت منتظره..»
«خداحافظ کوک»
«خدافظ»
دختر مثل ابر بهار اشک میریخت و به طرف دوستش حرکت کرد..
«سونگ مین..»
«اون گفت فراموشش کنم»
«بیا بریم سونگ مین..»
«میخوام برم خونه رائون»
«باشه.. مخالفتی نمیکنم.. مواظب باش»
«باشه خدافظ رائون»
«خدافظ..»
رائون بیش از حد نگران حال دوستش بود و نمیدونست چیکار کنه براش که حالش بهتر شه..
دختر به خونه رسید و رفت سمت پشت بوم و خودشو برای همیشه از درد هاش ازاد کرد..
رو این تک پارتی بغضم گرفته بود😔
ببینید چه ادمین فعالی دارین.. برید حال کنید😉😂
حمایت کنیناا
دخترک زانو هاشو بغل کرد و اشک های داغش روی گونه هاش میریخت.. حدود سه ماه بود که تنها کسی دوستش داشت ازش جدا شد.. بعد از اون روز زندگی براش جهنم شد.. کارش شده بود هر شب تا صبح گریه کردن و تیغ زدن دستاش و گودی زیر چشمهاش موندگار بود..
تق تق
مادرش بود«سونگ مین بسه دیگه بیا بیرون از اون اتاق»
«نمیخام برو بیرون»
«دوستت اومده»
نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون اومد.. دوستش وقتی با اون سر و وضع دیدش وحشت کرد
«چیکار کردی با خودت دختر؟»
«تروخدا تو دیگه اینا رو نگو»
«خیلی خب.. بپوش بریم بیرون»
«حوصله ندارم»
«من نظر تورو نخواستم بپوش دیگه»
هوفی کشید و رفت ابی به صورتش زد و لباسی پوشید..
«بریم سونگ مین؟»
«هوم»
از خونه بیرون اومدن و رفتن تو خیابون..
«خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم..اخرین بار با اون اومدم..»
«سونگ مین ول کن اونو اون دیگه رفته»
«نه.. تو خیالمه..»
«سونگ مین.. تو فقط داری خودتو عذاب میدی..»
«بیخیال رائون»
داشتند قدم میزدند که با دیدن شخصی چشم های سونگ مین برق زد..
«اون.. اون.. ک کوکه»
انگار کوک هم اون رو دیده بود و به سمتش اومد
«سونگ مین ولش کن بیا بریم»
«نه.. رائون بزار نگاش کنم»
«سونگ مین..چرا بغض کردی؟اکست داره میاد سمت ما»
کوک کم کم که بهشون رسید سونگ مین رو در اغوش کشید.. دخترک که ماه ها این بغل را ارزو میکرد الان در اون بغل داشت بی صدا اشک میریخت..
سونگ مین در اغوشش بیرون اومد و گفت«عوضی چرا تنهام گذاشتی؟تو میدونستی من بهت وابستم.. »
پسر اشک های دختر رو پاک کرد و لب زد«من مجبور بودم..»
«چطوری مجبور بودی؟ ها؟»
«من.. قراره با یکی دیگه ازدواج کنم»
با این حرف دختر خشکش زد«چ چی؟»
«سونگ مین.. من تورو دوست دارم.. ولی..»
« اون قراره همسرت بشه.. براش بهترین همسر باش خب؟ بهش محبت کن بغلش کن و نوازشش کن.. هیچ وقت تنهاش نزار.. خب؟»
«سونگ مین..»
«کوک.. لطفا عاشق همسرت باش..»
دخترک اشک میریخت و حرف میزد و دل پسر میلرزید
کوک دوباره دختر را در اغوش کشید«قول بده منو فراموش کنی.. زندگی بهتری داشته باش.. تو باید خوشحال باشی..»
«باشه.. سعی میکنم»
«دیگه گریه نکن سونگ مین»
«حواست باشه بهترین همسر باش»
«باشه.. تو هم برو و منو فراموش کن.. دوستت منتظره..»
«خداحافظ کوک»
«خدافظ»
دختر مثل ابر بهار اشک میریخت و به طرف دوستش حرکت کرد..
«سونگ مین..»
«اون گفت فراموشش کنم»
«بیا بریم سونگ مین..»
«میخوام برم خونه رائون»
«باشه.. مخالفتی نمیکنم.. مواظب باش»
«باشه خدافظ رائون»
«خدافظ..»
رائون بیش از حد نگران حال دوستش بود و نمیدونست چیکار کنه براش که حالش بهتر شه..
دختر به خونه رسید و رفت سمت پشت بوم و خودشو برای همیشه از درد هاش ازاد کرد..
رو این تک پارتی بغضم گرفته بود😔
ببینید چه ادمین فعالی دارین.. برید حال کنید😉😂
حمایت کنیناا
۳۴.۳k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.