خداحافظ ای عشق قدیمی
از زبان راوی: چند روز گذشت یه روز عادی چویا داشت با لیام خرید میکرد دازای هم همینطوری میخواست با ماشینش بچرخه که رفت توی پارک که یهو تو زمین بازی بچه ها چیزی دید که شوکه شد چویا که داشت رو تاب یه بچه که مثل خودشو و دازای بود رو هول میداد چند دقیقه بعد چویا دست بچه رو گرفت و برد دازای تعقیب شون کرد و رفتن اونا رفتن خونه شون
چند ساعتی گذشت شب شده بود دازای رفت جلوی خونه و در زد چویا در رو باز کرد و شوکه شد دازای بعد ده سال اینجا چیکار می کرد
+ تو..تو اینجا چیکار می کنی
- اومدم اینجا تو رو دیدم واقعا از من بچه داری
+ از دنیا عقبی لیام همون ده سال پیش بدنیا اومد وقتی از هم جدا شدیم
- لیام ....اون منو میشناسه
+ آره همه چیز و بهش گفتم اما حالا اومدی برای چی؟ بعد ده سال
- فقط می خواستم ببینمت تو ...اون
+ دنبال چی هستی تو براش مردی برای منم ...تموم شدی
- اما اون بچه ی منم هست
+ بچه ی تو اگه بچت بود چرا ولش کردی چرا مادرش رو ول کردی هان جواب بده چرا ولم کردی حالا هم بدو با هرکی دوست داری دست از سر منو بچم بردار ده سال پیش گفتی هر اتفاقی افتاد حق نداریم حتی نزدیک هم بشیم برو .... حالا برو ....(با داد و کمی اشک)
گفتم برو
که صدای گریه اومد هر دو به جلوی در نگاه کردن لیام داشت گریه می کرد
& مامان توروخدا دعوا نکن توروخدا با بابا دعوا نکن
چویا رفت و لیام رو بغل کرد
+ گریه نکن قشنگم گریه نکن عزیزم بیا بریم تو
دستش رو گرفت و برد تو و در رو بست لیام رو خوابوند بعد خودش رفت توی یه حیاط پشتی شروع به گریه کرد دازای هم حالش خوب نبود تو ماشین نشسته بود و داشت با هزاران فکر می مرد
چند ساعتی گذشت شب شده بود دازای رفت جلوی خونه و در زد چویا در رو باز کرد و شوکه شد دازای بعد ده سال اینجا چیکار می کرد
+ تو..تو اینجا چیکار می کنی
- اومدم اینجا تو رو دیدم واقعا از من بچه داری
+ از دنیا عقبی لیام همون ده سال پیش بدنیا اومد وقتی از هم جدا شدیم
- لیام ....اون منو میشناسه
+ آره همه چیز و بهش گفتم اما حالا اومدی برای چی؟ بعد ده سال
- فقط می خواستم ببینمت تو ...اون
+ دنبال چی هستی تو براش مردی برای منم ...تموم شدی
- اما اون بچه ی منم هست
+ بچه ی تو اگه بچت بود چرا ولش کردی چرا مادرش رو ول کردی هان جواب بده چرا ولم کردی حالا هم بدو با هرکی دوست داری دست از سر منو بچم بردار ده سال پیش گفتی هر اتفاقی افتاد حق نداریم حتی نزدیک هم بشیم برو .... حالا برو ....(با داد و کمی اشک)
گفتم برو
که صدای گریه اومد هر دو به جلوی در نگاه کردن لیام داشت گریه می کرد
& مامان توروخدا دعوا نکن توروخدا با بابا دعوا نکن
چویا رفت و لیام رو بغل کرد
+ گریه نکن قشنگم گریه نکن عزیزم بیا بریم تو
دستش رو گرفت و برد تو و در رو بست لیام رو خوابوند بعد خودش رفت توی یه حیاط پشتی شروع به گریه کرد دازای هم حالش خوب نبود تو ماشین نشسته بود و داشت با هزاران فکر می مرد
۸.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.