part 180
#part_180
#فرار
بعدم فسخ صیغه راحته
- میدونم خواهری فعلا به رضا چیزی نگو منم نمیگم باشه ؟؟
- باشه
باز یه نفس عمیقی کشیدم
- خیلی نگرانت بودم عسل چرا یهو غیبت زد ؟؟
- داستانش طولانیه فقط اینم بهت بگم نیکا رضا حرفای هیچکدومشونو باور نمیکنه همش میگه محاله خواهرم الکی فرار کنه خیلی پشتته اگه توروت چیزی میگه ناراحت نشو عصبیه
دلم پر از خوشی شد و با ذوق گفتم
-واقعا راست میگی !!!؟؟؟؟؟
- اره نمیدونی چقدر پشتت حرف میزنن به خصوص عمو که دیگه شورشو دراورده و این دیدار اخریم بین باباتو عموت شکراب شده گویا
کنجکاو گفتم :
- میدونی چرا ؟؟
- اره رضا گفت عموت دراومده جلو بابات گفته دخترتو نتونستی یه شب بند کنی حالا یهو میبینی فردا با شکم بالا اومده برمیگرده خونت رضا و بابات دیوونه شدن نیکا از شنیدن ای حرف اونم از عموت با بهت گفتم
- وای حالا صیغه منو ارسلان مهر تایید میزنه به حرفاشون که
عسل تند گف
- غلط کردن همه که نباید بفهمنتو نگران نباش
ناخوداگاه زمزمه کردم
- تو بهترین دوست دنیایی عسل تورو نداشتم نمیدونم چیکار باید میکردم
خندید
- دیوونه دوست چیه تو خواهرمی میگما این شارژ گوشی تو تموم شدنی نیست؟؟
خندیدمو گفتم
- نه خطم دائمیه
بعد یکم حرف زدن و شوخی و دلگرمیای عسل با ارامش گوشیمو قطع کردم چقدر این حرف زدن با عسل بهم ارامش داد تا حدودی خیالم راحت شد باورم نمیشد عموم اینهمه وقیح شده باشه که جلوی بابام اون حرفو بزنه ادمادو باید تو روزای سخت شناخت از بعد جریان صیغه حدودا یک هفته میگذره و ارسلان کمتر دور و برم میپلکید و اکثرا سرکارش بود من حس میکردم اینجوری میخواد ثابت کنه که چیزی تغییر نکرده و یه جورایی مطمئنم کنه منم کلی ازش ممنون بودم چون واقعا به این کارش نیاز داشتم استرس رضام همچنان ادامه داشت ولی با حرفای عسل و دلداریاش از
همون پای گوشیم کلی امیدوارم میکرد
بچه ها با این حساشون که توی این پارتا گفتم فک نکنید پارتای اخره و تموم شد و رفت نه این رمان خیلی پیچیدس جریانش و یه چیزی هم این وسط داره دروغ جلوه داده میشه که هیچکس ماجرا رو نمیدونه حتی نیکا و به اون قسمت که برسیم متوجه میشید(ولی قضیه رو جناییش نکنید فانتزی بزنید یکی میخاد اینارو بکشه و میخان چاقو بزنن و اینا ن اصن عه اینا تو رمان ندارم چون دیگ چرت شده و اصن حال نمیده به رمان) میتونید حدساتون روهم بگید🦋🤍😂
#فرار
بعدم فسخ صیغه راحته
- میدونم خواهری فعلا به رضا چیزی نگو منم نمیگم باشه ؟؟
- باشه
باز یه نفس عمیقی کشیدم
- خیلی نگرانت بودم عسل چرا یهو غیبت زد ؟؟
- داستانش طولانیه فقط اینم بهت بگم نیکا رضا حرفای هیچکدومشونو باور نمیکنه همش میگه محاله خواهرم الکی فرار کنه خیلی پشتته اگه توروت چیزی میگه ناراحت نشو عصبیه
دلم پر از خوشی شد و با ذوق گفتم
-واقعا راست میگی !!!؟؟؟؟؟
- اره نمیدونی چقدر پشتت حرف میزنن به خصوص عمو که دیگه شورشو دراورده و این دیدار اخریم بین باباتو عموت شکراب شده گویا
کنجکاو گفتم :
- میدونی چرا ؟؟
- اره رضا گفت عموت دراومده جلو بابات گفته دخترتو نتونستی یه شب بند کنی حالا یهو میبینی فردا با شکم بالا اومده برمیگرده خونت رضا و بابات دیوونه شدن نیکا از شنیدن ای حرف اونم از عموت با بهت گفتم
- وای حالا صیغه منو ارسلان مهر تایید میزنه به حرفاشون که
عسل تند گف
- غلط کردن همه که نباید بفهمنتو نگران نباش
ناخوداگاه زمزمه کردم
- تو بهترین دوست دنیایی عسل تورو نداشتم نمیدونم چیکار باید میکردم
خندید
- دیوونه دوست چیه تو خواهرمی میگما این شارژ گوشی تو تموم شدنی نیست؟؟
خندیدمو گفتم
- نه خطم دائمیه
بعد یکم حرف زدن و شوخی و دلگرمیای عسل با ارامش گوشیمو قطع کردم چقدر این حرف زدن با عسل بهم ارامش داد تا حدودی خیالم راحت شد باورم نمیشد عموم اینهمه وقیح شده باشه که جلوی بابام اون حرفو بزنه ادمادو باید تو روزای سخت شناخت از بعد جریان صیغه حدودا یک هفته میگذره و ارسلان کمتر دور و برم میپلکید و اکثرا سرکارش بود من حس میکردم اینجوری میخواد ثابت کنه که چیزی تغییر نکرده و یه جورایی مطمئنم کنه منم کلی ازش ممنون بودم چون واقعا به این کارش نیاز داشتم استرس رضام همچنان ادامه داشت ولی با حرفای عسل و دلداریاش از
همون پای گوشیم کلی امیدوارم میکرد
بچه ها با این حساشون که توی این پارتا گفتم فک نکنید پارتای اخره و تموم شد و رفت نه این رمان خیلی پیچیدس جریانش و یه چیزی هم این وسط داره دروغ جلوه داده میشه که هیچکس ماجرا رو نمیدونه حتی نیکا و به اون قسمت که برسیم متوجه میشید(ولی قضیه رو جناییش نکنید فانتزی بزنید یکی میخاد اینارو بکشه و میخان چاقو بزنن و اینا ن اصن عه اینا تو رمان ندارم چون دیگ چرت شده و اصن حال نمیده به رمان) میتونید حدساتون روهم بگید🦋🤍😂
۲.۶k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.