پارت سیزدهم.
پارت سیزدهم.
تهیونگ: بریم دیرمون شده.....
اون سو: با تهیونگ از مرکز خرید خارج شدیم و تهیونگ داشت میرفت سمت خونشون.....
تهیونگ: میخوام امشب تورو نامزد خودم معرفی کنم......
اون سو: چ چ چیییی.... ا ا الان فک فک نمیکنی زوده؟
تهیونگ: نه..... امشب بهترین وقته واسه گفتن این موضوع.... چون همه هستن......
اون سو: بعد حدود ۴۵ دقیقه بعد رسدیم..... خیلی استرس داشتم.....تهیونگ دستاشو قفل کرده بود تو دستام......
تهیونگ: نگران هیچی نباش.........
اوه پسرم اومدی..... همه مهمونا اومدن........ اوه دختر جان تو همونی هستی که چندروز پیش اومدی دنبال دفترت؟
اون سو: سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه..... اوه بله خودم هستم......
اینجا چیکار میکنی دخترم؟
تهیونگ: مادر جان فعلا بیاید بریم داخل، همه چیو میگیم...
بفرمایید داخل بچه ها.....
اون سو: سلامی با همه فامیلای تهیونگ کردم و تهیونگ دستمو گرفت و کنار خودش نشوندم........
مهمونا: تهیونگ تولد مبارک باشه عزیزم.......
تهیونگ: خیلی ممنون بابت تبریکتون.... زحمت کشیدید اومدید، خوش اومدید... ممنون.....
مهمونا: معرفی نمیکنید دخترخانومو؟
تهیونگ: اوه...... نامزدم هست....... عشق زندگیم هستش.....
چ چ چی، پسرم؟ ا اخه اخه چرا به من هیچی نگفتی پسرم.... خیلی تعجب کردم، ب ب باید به من میگفتی.......
تهیونگ: بله مادر جان باید میگفتم، یهویی شد.... ببخشید....
مهمونا: اوه اوه مبارکههههههه، ایشالله باهم خوشبخت باشید......
مادر تهیونگ: بفرمایید شیرینی.....
مهمونا: اوه اوه بلهههه بلههه، حالا این شیرینی خوردن داره.....
اون سو: لبخند عمیقی روی لبام جا گرفت، بر خلاف نظرم خیلی واکنششون خوب بود و اصلا مخالف این موضوع نبودن..... اشوب دلم از بین رفت.......
بعد از کلی بگو و بخند و جشن بالاخره مهمونا میخواستن برن......
تهیونگ: خیلی خوشحال شدیم اومدید..... خیلی خوش گذشت، ممنون از همتون..... خدانگهدارتون.......
اون سو: خب تهیونگ من دیگه برم خدافظ.....
تهیونگ: نه، این وقته شب دیره..... فردا خودم میرسونمت....
اره دخترم، من نمیزارم امشب بری.....
اون سو: خیلی ممنون.... مادرم نگرانم میشه......
دخترم به مادرن زنگ بزن بگو نمیتونی برگردی.....
اون سو: اخه نداره دخترم، همین که من گفتم بکن.....
اون سو: باشه چشم..........
تهیونگ پسرم یه دیقه بیا....
تهیونگ: جانم مادر جان چیه؟
عزیزم، پتو و بالشت میزارم تو اتاقت..... نامزدت امشب پیش خودت تو اتاقت بخوابه........
تهیونگ: ها؟ چ چی.... ب باشه.... ممنون.....
تهیونگ: چی شد عزیزم گفتی؟
اون سو: اره.... گفت باشه.... تفلکی مادرم خیلی نگران شده بود.............................
تهیونگ: بریم دیرمون شده.....
اون سو: با تهیونگ از مرکز خرید خارج شدیم و تهیونگ داشت میرفت سمت خونشون.....
تهیونگ: میخوام امشب تورو نامزد خودم معرفی کنم......
اون سو: چ چ چیییی.... ا ا الان فک فک نمیکنی زوده؟
تهیونگ: نه..... امشب بهترین وقته واسه گفتن این موضوع.... چون همه هستن......
اون سو: بعد حدود ۴۵ دقیقه بعد رسدیم..... خیلی استرس داشتم.....تهیونگ دستاشو قفل کرده بود تو دستام......
تهیونگ: نگران هیچی نباش.........
اوه پسرم اومدی..... همه مهمونا اومدن........ اوه دختر جان تو همونی هستی که چندروز پیش اومدی دنبال دفترت؟
اون سو: سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه..... اوه بله خودم هستم......
اینجا چیکار میکنی دخترم؟
تهیونگ: مادر جان فعلا بیاید بریم داخل، همه چیو میگیم...
بفرمایید داخل بچه ها.....
اون سو: سلامی با همه فامیلای تهیونگ کردم و تهیونگ دستمو گرفت و کنار خودش نشوندم........
مهمونا: تهیونگ تولد مبارک باشه عزیزم.......
تهیونگ: خیلی ممنون بابت تبریکتون.... زحمت کشیدید اومدید، خوش اومدید... ممنون.....
مهمونا: معرفی نمیکنید دخترخانومو؟
تهیونگ: اوه...... نامزدم هست....... عشق زندگیم هستش.....
چ چ چی، پسرم؟ ا اخه اخه چرا به من هیچی نگفتی پسرم.... خیلی تعجب کردم، ب ب باید به من میگفتی.......
تهیونگ: بله مادر جان باید میگفتم، یهویی شد.... ببخشید....
مهمونا: اوه اوه مبارکههههههه، ایشالله باهم خوشبخت باشید......
مادر تهیونگ: بفرمایید شیرینی.....
مهمونا: اوه اوه بلهههه بلههه، حالا این شیرینی خوردن داره.....
اون سو: لبخند عمیقی روی لبام جا گرفت، بر خلاف نظرم خیلی واکنششون خوب بود و اصلا مخالف این موضوع نبودن..... اشوب دلم از بین رفت.......
بعد از کلی بگو و بخند و جشن بالاخره مهمونا میخواستن برن......
تهیونگ: خیلی خوشحال شدیم اومدید..... خیلی خوش گذشت، ممنون از همتون..... خدانگهدارتون.......
اون سو: خب تهیونگ من دیگه برم خدافظ.....
تهیونگ: نه، این وقته شب دیره..... فردا خودم میرسونمت....
اره دخترم، من نمیزارم امشب بری.....
اون سو: خیلی ممنون.... مادرم نگرانم میشه......
دخترم به مادرن زنگ بزن بگو نمیتونی برگردی.....
اون سو: اخه نداره دخترم، همین که من گفتم بکن.....
اون سو: باشه چشم..........
تهیونگ پسرم یه دیقه بیا....
تهیونگ: جانم مادر جان چیه؟
عزیزم، پتو و بالشت میزارم تو اتاقت..... نامزدت امشب پیش خودت تو اتاقت بخوابه........
تهیونگ: ها؟ چ چی.... ب باشه.... ممنون.....
تهیونگ: چی شد عزیزم گفتی؟
اون سو: اره.... گفت باشه.... تفلکی مادرم خیلی نگران شده بود.............................
۴۰.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.