↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:1
↓ا.ت↓
سلام من ا.ت هستم...یه سال از ازدواج من و کوک میگذره
همچی خوب و عالی بود. تا اینکه....
ما رفتیم دکتر........
(فلش بک)
دکتر:شما نمیتونین باردار بشین...اگر هم باردار بشین احتمال یک درصدش هست
کوک:راهی برای درمانش نیست؟!
دکتر:نه...ولی باید هفته ای ۲بار بیاد دکتر تا بتونیم وضعش رو چک کنیم
ا.ت:باشه
کوک:عزیزم بلندشو بریم
ا.ت:باشه
(پایان فلش بک)
چند روز از اون روز میگذره
امروز قرار بود بریم خونه مامان کوک
زیاد از من خوشش نمیومد آه
کوک چیزی بهشون نگفته بود و امشب میخواست بگه
یکم استرس داشتم ولی نشون ندادم که در باز شد و کوک اومد داخل
کوک:سلام عزیزم
ا.ت:سلام...خسته نباشی
کوک:ممنون
و رفت حموم
این چند روز کمپانی خیلی بهشون سخت میگرفت و هروقت میومد خونه خسته بود
بعداز چند دقیقه از حموم اومد بیرون و گفت
کوک:آماده شو میریم خونه مامان اینا
ا.ت:تو خسته نیستی؟!
کوک:نه
ا.ت:باشه
رفتم سمت کمدم و یه دست لباس انتخاب کردم
همونجوری که بودمگفتم
ا.ت:کوک این لباس خوب....
رومو اینطرفی کردم که دیدم تو اتاق نیست
ا.ت:آه اشکال نداره اونم خستس
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
علاقه خواستی به میکاپ نداشتم
پس فقط تینت زدم به لبم و گونمو یکم با تینت رنگی کردم
رفتم پایین
کوک:بیا دیگه
ا.ت:اومدم
و رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
یکم حالم بد بود نمیدونم ولی حالم خوب نبود
بعد از چند دقیقه رسیدیم و پیاده شدم
کوک هم پیاده شد
رفتیم داخل و زنگ در رو زدیم که در باز شد
مامان کوک:سلام پسر قشنگم
به من سلامنکرد
برام مهم نبود چون همیشه اینجوری بود
رفتم داخل
ا.ت:سلام
بابای کوک:سلام دخترم
بابای کوک همیشه باهام خوب بود
ولی مامانشو درک نمیکردم
رفتیم رو مبل نشستیم که دیدم خواهر زاده کوک یعنی هلنا اومد پیشمون
هلنا:سلامزنداییییی
ا.ت:سلامخوشگل خانم(لبخند)
هلنا:دلمبرات تنگ شده بود
ا.ت:منم همینطور
که یهو خواهر کوک یا همون یونا اومد پیشمون
یونا:هلنا بیا اینجا
هلنا:نمیخوامم میخوام پیش زندایی باشم
یونا:هلنا گفتم بیا اینجا
هلنا:آه باشه
#فیک_درخواستی
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:1
↓ا.ت↓
سلام من ا.ت هستم...یه سال از ازدواج من و کوک میگذره
همچی خوب و عالی بود. تا اینکه....
ما رفتیم دکتر........
(فلش بک)
دکتر:شما نمیتونین باردار بشین...اگر هم باردار بشین احتمال یک درصدش هست
کوک:راهی برای درمانش نیست؟!
دکتر:نه...ولی باید هفته ای ۲بار بیاد دکتر تا بتونیم وضعش رو چک کنیم
ا.ت:باشه
کوک:عزیزم بلندشو بریم
ا.ت:باشه
(پایان فلش بک)
چند روز از اون روز میگذره
امروز قرار بود بریم خونه مامان کوک
زیاد از من خوشش نمیومد آه
کوک چیزی بهشون نگفته بود و امشب میخواست بگه
یکم استرس داشتم ولی نشون ندادم که در باز شد و کوک اومد داخل
کوک:سلام عزیزم
ا.ت:سلام...خسته نباشی
کوک:ممنون
و رفت حموم
این چند روز کمپانی خیلی بهشون سخت میگرفت و هروقت میومد خونه خسته بود
بعداز چند دقیقه از حموم اومد بیرون و گفت
کوک:آماده شو میریم خونه مامان اینا
ا.ت:تو خسته نیستی؟!
کوک:نه
ا.ت:باشه
رفتم سمت کمدم و یه دست لباس انتخاب کردم
همونجوری که بودمگفتم
ا.ت:کوک این لباس خوب....
رومو اینطرفی کردم که دیدم تو اتاق نیست
ا.ت:آه اشکال نداره اونم خستس
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
علاقه خواستی به میکاپ نداشتم
پس فقط تینت زدم به لبم و گونمو یکم با تینت رنگی کردم
رفتم پایین
کوک:بیا دیگه
ا.ت:اومدم
و رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
یکم حالم بد بود نمیدونم ولی حالم خوب نبود
بعد از چند دقیقه رسیدیم و پیاده شدم
کوک هم پیاده شد
رفتیم داخل و زنگ در رو زدیم که در باز شد
مامان کوک:سلام پسر قشنگم
به من سلامنکرد
برام مهم نبود چون همیشه اینجوری بود
رفتم داخل
ا.ت:سلام
بابای کوک:سلام دخترم
بابای کوک همیشه باهام خوب بود
ولی مامانشو درک نمیکردم
رفتیم رو مبل نشستیم که دیدم خواهر زاده کوک یعنی هلنا اومد پیشمون
هلنا:سلامزنداییییی
ا.ت:سلامخوشگل خانم(لبخند)
هلنا:دلمبرات تنگ شده بود
ا.ت:منم همینطور
که یهو خواهر کوک یا همون یونا اومد پیشمون
یونا:هلنا بیا اینجا
هلنا:نمیخوامم میخوام پیش زندایی باشم
یونا:هلنا گفتم بیا اینجا
هلنا:آه باشه
#فیک_درخواستی
۱۵.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.