۱۰ لایک و دو کامنت
اون موقع که دنیا اومدی همه فهمیدیم که لیا مرده و اون موقع من فقط ۱۰۰۰ سالم بود.. خودت میدونی چه دنیای خون آشاما این یعنی هنوز یه بچه بودم .... اون موقع که اومدی مامانم خیلی دوست داشت حتی میتونم به قاطعیت بگم که حتی شاید بیشتر از من دوست داشت.....
یه صحنه یادمه تو شاید فقط دو روزت بود که بابا حتی میخواست بکشتت ولی مامانم جلوشو گرفت..... گفت به اون بچه هیچ گناهی نکرده ربطی به اون نداره حتی گفت تقصیر خودته که لیا مرده.....
میدونی بعد بابا چیکار کرد؟ مامانمو بد کتک زد یعنی حتی طوری بودش که مامانم نمیتونست نفس بکشه.... فکر کنم دکتر گفت ....چندتا از دنده هاش شکست....
تهیونگ با نگاه متعجب فقط بهش خیره بود...نفسی گرفت و شروع کرد به ادامه دادن حرفش....فقط خودش میدونه چند وقته تمرین کرده حقیقتو بگه....
& چند روز بعد...فکر کنم پنج روزت بود...مامانم بالاخره یکم بهتر شده بود بلند شد و برای اولین بار بغلت گرفت....
میدونی چی بهت گفت ؟
گفت.... همونطور که مامانت میخواست اسمت تهیونگه.....ولی نه مین....چون تو واقعا نباید پسر اون باشی...تو میشی کیم تهیونگ پسر قویه کیم لیا.....
و بعدش بوسه ای روی سرت گذاشت که با تلسمی بود که از جیسو ....خواهر شوهرش یاد گرفته بود....
با اون تسلم اینو گفت....
تهیونگ...میخوام که منو به عنوان کسی که دوست داشت و به چشم پسر خودش میدیدت نگاه کنی...من نمیخوام جای مادرت باشم ولی میخوام کاری کنم که جای خالیشو که حس میکنی بدونی من اینجام تا پیشت باشم....این تلسم برای مراقبت از توعه اگه خودم دست به کاری زدم و قصد آسیب زدن بهت داشتم خودم آسیب ببینم.....
و میدونی مامانم از اون موقع خیلی مراقبت بود....
تا وقتی به حداقل ۵۰ سال رسیدی....
اون موقع داشتی با...جنی بازی میکردی....
جنی؟ اون دیگه اونجا چیکار میکرد ؟
درحالی که اشک روی گونه هایش پدیدار شده بود گفت...
& جنی...اون حداقل چندسال بعد از اینکه دنیا اومدی اومد توی خونه ما....جیسو میگفت که میخواد ازش مراقبت کنه...و اون دختر از اون موقع هم بازی ما بود....
تو داشتی باهاش بازی میکردی که یه دفعه خوردی زمین...مامانم بدون نگه داشتن زمانی دوید سمت تو از جیسو خواست هرچه زودتر حالتو خوب کنه...
و خوب شدی....با اون لبخندای مستطیلیت بهش نگاه کردی...
.................
Continues...
یه صحنه یادمه تو شاید فقط دو روزت بود که بابا حتی میخواست بکشتت ولی مامانم جلوشو گرفت..... گفت به اون بچه هیچ گناهی نکرده ربطی به اون نداره حتی گفت تقصیر خودته که لیا مرده.....
میدونی بعد بابا چیکار کرد؟ مامانمو بد کتک زد یعنی حتی طوری بودش که مامانم نمیتونست نفس بکشه.... فکر کنم دکتر گفت ....چندتا از دنده هاش شکست....
تهیونگ با نگاه متعجب فقط بهش خیره بود...نفسی گرفت و شروع کرد به ادامه دادن حرفش....فقط خودش میدونه چند وقته تمرین کرده حقیقتو بگه....
& چند روز بعد...فکر کنم پنج روزت بود...مامانم بالاخره یکم بهتر شده بود بلند شد و برای اولین بار بغلت گرفت....
میدونی چی بهت گفت ؟
گفت.... همونطور که مامانت میخواست اسمت تهیونگه.....ولی نه مین....چون تو واقعا نباید پسر اون باشی...تو میشی کیم تهیونگ پسر قویه کیم لیا.....
و بعدش بوسه ای روی سرت گذاشت که با تلسمی بود که از جیسو ....خواهر شوهرش یاد گرفته بود....
با اون تسلم اینو گفت....
تهیونگ...میخوام که منو به عنوان کسی که دوست داشت و به چشم پسر خودش میدیدت نگاه کنی...من نمیخوام جای مادرت باشم ولی میخوام کاری کنم که جای خالیشو که حس میکنی بدونی من اینجام تا پیشت باشم....این تلسم برای مراقبت از توعه اگه خودم دست به کاری زدم و قصد آسیب زدن بهت داشتم خودم آسیب ببینم.....
و میدونی مامانم از اون موقع خیلی مراقبت بود....
تا وقتی به حداقل ۵۰ سال رسیدی....
اون موقع داشتی با...جنی بازی میکردی....
جنی؟ اون دیگه اونجا چیکار میکرد ؟
درحالی که اشک روی گونه هایش پدیدار شده بود گفت...
& جنی...اون حداقل چندسال بعد از اینکه دنیا اومدی اومد توی خونه ما....جیسو میگفت که میخواد ازش مراقبت کنه...و اون دختر از اون موقع هم بازی ما بود....
تو داشتی باهاش بازی میکردی که یه دفعه خوردی زمین...مامانم بدون نگه داشتن زمانی دوید سمت تو از جیسو خواست هرچه زودتر حالتو خوب کنه...
و خوب شدی....با اون لبخندای مستطیلیت بهش نگاه کردی...
.................
Continues...
۱.۳k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.