p55
صدای ماشیناومد...یونا زود رفتپشت پنجره...
÷....ا...ا...اومد...ن...نفسمبالا نمیاد....
+وای..یونا بسه....چرا اینجوری میکنی...بچس بچهههه..
اومد خودشو انداخت تو بغلم....
÷ن..نزار..منو بکشه..
+..وای یونا...مگه تقصیر توعههه..
آروم باش یونا...من درکت میکنم...
یونا خیلی دختر آرومی بود...حتی با وجود گریه هاش...خیلی آروم بود...
در با شتاب باز شد...
=..سل...او...چخبره اینجا....
اینجا چیکار میکنی ات...
خوش اومدی...
صبر کن ببینم...یونا؟
با ترس گفت...
=چیشده؟!!
÷(گریه آروم)
=...وا چیشده...
+..خب راستش...یونا...
دستمو محکم فشار داد..
÷هی...هیچی نیستش....
اومد سمت یونا که یونا خودشو کشید عقب!
=...خب چی شده بگیددد!
+..تبریک میگم...یونا حاملس...
بر خلاف تصورمون...۱ دقیقه تو شک بود و بعدش لبخند پهنی زد...
=...یونا جدیی؟
÷سقطش نمیکنم..(گریه)
=....سقط چرا...چرا گریه میکنی...
÷...خودت گفتی بچهنمیخوام...!
=..دیگه چیکار کنیم خب...خوبه...چیزیه که شده...
بیا بغلم ببینم....
همدیگرو بغل کردن و یونا هنوز با چشمای اشکی...خیره به جونگکوک مونده بود..
=چرا اینجوری نگاه میکنی 😂
÷...ولی تو گفتی..
+داداشش!
داشت خودشومیکشت...نفسش بالا نمیومد بچه...
=...آرههه؟...چرا عزیزم؟
÷...کجا بودی؟...بیدار شدم نبودی...
=باشگاه بودم..!
هودیشو در آورد ...
+اهه..من برم....تبریک میگم عزیزانم..منم عمه شدم بالاخره....
زود سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونمون
=مبارکمون باشه....
÷..اهم....🙂
=چرا گریه کردی آخه بچه؟
÷خودت اونروز خونهمامانمینا گفتی...
=وقتی بچه دار بشی این چیزا سرت نمیشه که...
چند روز دیگه دخترمون میاد و زندگیمون شیرین میشع...
÷..عههه تو که نمیخواستیی...
=..آخرین بار کی داشتیم؟
÷...یعنی تو یادت نمیاد...؟
=...
÷پریروز دیگه...
=هعیی...نمیخوای بابا شدنمو بهم تبریک بگی...؟
÷..
گونشو بوسید و بغلش کرد
÷تبریک میگم بابایی..
=خخ...من برم حموم...
÷....ا...ا...اومد...ن...نفسمبالا نمیاد....
+وای..یونا بسه....چرا اینجوری میکنی...بچس بچهههه..
اومد خودشو انداخت تو بغلم....
÷ن..نزار..منو بکشه..
+..وای یونا...مگه تقصیر توعههه..
آروم باش یونا...من درکت میکنم...
یونا خیلی دختر آرومی بود...حتی با وجود گریه هاش...خیلی آروم بود...
در با شتاب باز شد...
=..سل...او...چخبره اینجا....
اینجا چیکار میکنی ات...
خوش اومدی...
صبر کن ببینم...یونا؟
با ترس گفت...
=چیشده؟!!
÷(گریه آروم)
=...وا چیشده...
+..خب راستش...یونا...
دستمو محکم فشار داد..
÷هی...هیچی نیستش....
اومد سمت یونا که یونا خودشو کشید عقب!
=...خب چی شده بگیددد!
+..تبریک میگم...یونا حاملس...
بر خلاف تصورمون...۱ دقیقه تو شک بود و بعدش لبخند پهنی زد...
=...یونا جدیی؟
÷سقطش نمیکنم..(گریه)
=....سقط چرا...چرا گریه میکنی...
÷...خودت گفتی بچهنمیخوام...!
=..دیگه چیکار کنیم خب...خوبه...چیزیه که شده...
بیا بغلم ببینم....
همدیگرو بغل کردن و یونا هنوز با چشمای اشکی...خیره به جونگکوک مونده بود..
=چرا اینجوری نگاه میکنی 😂
÷...ولی تو گفتی..
+داداشش!
داشت خودشومیکشت...نفسش بالا نمیومد بچه...
=...آرههه؟...چرا عزیزم؟
÷...کجا بودی؟...بیدار شدم نبودی...
=باشگاه بودم..!
هودیشو در آورد ...
+اهه..من برم....تبریک میگم عزیزانم..منم عمه شدم بالاخره....
زود سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونمون
=مبارکمون باشه....
÷..اهم....🙂
=چرا گریه کردی آخه بچه؟
÷خودت اونروز خونهمامانمینا گفتی...
=وقتی بچه دار بشی این چیزا سرت نمیشه که...
چند روز دیگه دخترمون میاد و زندگیمون شیرین میشع...
÷..عههه تو که نمیخواستیی...
=..آخرین بار کی داشتیم؟
÷...یعنی تو یادت نمیاد...؟
=...
÷پریروز دیگه...
=هعیی...نمیخوای بابا شدنمو بهم تبریک بگی...؟
÷..
گونشو بوسید و بغلش کرد
÷تبریک میگم بابایی..
=خخ...من برم حموم...
۱۳.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.