name:i will see u...
part:23
در حالی که چشاشون اروم بسته میشد صدای جیغ کیونگ سریع از هم جداشون کرد.
جیهوپ: خب..دعواشون شد..م..من برم
گونه های ا.ت که از قرمزی اتیش میگرفتن بیشتر قرمز شد و با لبخند اروم لب زد:باش
در و بست و در حالی که دستش روی قلبش بود باا لبخند پشت در نشست.
بعد از سال ها دوباره قلبش شروع به تپیدن کرده بود.
***
ساعت 6 بعداز ظهره هفته بعده...
ای کاش هیچوقت اجازه رفتن رو به اونها نمیداد...
ای کاش خودش هم با اونا میرفت...
هیچ لامپی توی خونه اشون روشن نیست،هیچ گرمایی توی اون سرمای زمستون نیست،هیچ امیدی توی اون دنیا نیست و هیچ زندگی دیگه در جریان نیست....
حالا دلیل اون همه زیبایی رو دم در خونه اش حس میکرد...اون ها نگاه های اخر بودن...رفتن های ابدی هیچوقت با خداحافظی نیستن...
توی یه شب هم کیونگش رو هم دخترش رو و هم...
چی؟
دوست؟همسر؟نامزد؟
اگه دوست بود پس چرا بهترین و عاشقانه ترین صحنه بعد از مدت ها توی خونه جلوی در احساس شد...اگه نامزد بود..پس چرا هیچوقت ابراز نشد...اگه همسر بود پس چرا هیچ مدرکی نبود...
به معنای واقعی...الان حتی دیگه ا.ت هم نفس نمیتونست بکشه...
اگه نفس کشیدن ارادی بود ...خیلی وقت بود که ا.ت مرده بود...
حتی هنوز باورش نمیشد...کل این هفته منتظر این بود که جیهوپ از سرکار برگرده و دوباره باهاش حرف بزنه...
حتی اگه بازم بخواد سرش غر بزنه یا عصبانی بشه راضی بود...
فقط میخواست بهترین ادم زندگیش باشه...
دخترش رو چی؟
حتی لحظه اخری بغلش هم نکرد و مجبور شد بدن کوچیکش رو توب قبر به اون کوچیکی بزاره،چطور میتونه یاد خاطراتش نبوفته...روزایی که با هم بازی میکردن...روزی که تازه یاد گرفت بگه مامان...
روزی که به مدرسه میرفت...
چرا اینطور شد؟
حتی با اینکه کیونگ همیشه ازش متنفر بود بازم دلش برای کیونگ تنگ میشد...
اروم سرش رو از روی میز برداشت.
چشاش خیلی پف کرده بود و حنجره ای برای حرف زدن ناشت.
اروم پاهاش رو روی زمین کشید و پایین تختشون نشست.
با دیدن دفترچه دستش رو برد و اروم اون رو برداشت
J.H
.
.
.
#سناریو
در حالی که چشاشون اروم بسته میشد صدای جیغ کیونگ سریع از هم جداشون کرد.
جیهوپ: خب..دعواشون شد..م..من برم
گونه های ا.ت که از قرمزی اتیش میگرفتن بیشتر قرمز شد و با لبخند اروم لب زد:باش
در و بست و در حالی که دستش روی قلبش بود باا لبخند پشت در نشست.
بعد از سال ها دوباره قلبش شروع به تپیدن کرده بود.
***
ساعت 6 بعداز ظهره هفته بعده...
ای کاش هیچوقت اجازه رفتن رو به اونها نمیداد...
ای کاش خودش هم با اونا میرفت...
هیچ لامپی توی خونه اشون روشن نیست،هیچ گرمایی توی اون سرمای زمستون نیست،هیچ امیدی توی اون دنیا نیست و هیچ زندگی دیگه در جریان نیست....
حالا دلیل اون همه زیبایی رو دم در خونه اش حس میکرد...اون ها نگاه های اخر بودن...رفتن های ابدی هیچوقت با خداحافظی نیستن...
توی یه شب هم کیونگش رو هم دخترش رو و هم...
چی؟
دوست؟همسر؟نامزد؟
اگه دوست بود پس چرا بهترین و عاشقانه ترین صحنه بعد از مدت ها توی خونه جلوی در احساس شد...اگه نامزد بود..پس چرا هیچوقت ابراز نشد...اگه همسر بود پس چرا هیچ مدرکی نبود...
به معنای واقعی...الان حتی دیگه ا.ت هم نفس نمیتونست بکشه...
اگه نفس کشیدن ارادی بود ...خیلی وقت بود که ا.ت مرده بود...
حتی هنوز باورش نمیشد...کل این هفته منتظر این بود که جیهوپ از سرکار برگرده و دوباره باهاش حرف بزنه...
حتی اگه بازم بخواد سرش غر بزنه یا عصبانی بشه راضی بود...
فقط میخواست بهترین ادم زندگیش باشه...
دخترش رو چی؟
حتی لحظه اخری بغلش هم نکرد و مجبور شد بدن کوچیکش رو توب قبر به اون کوچیکی بزاره،چطور میتونه یاد خاطراتش نبوفته...روزایی که با هم بازی میکردن...روزی که تازه یاد گرفت بگه مامان...
روزی که به مدرسه میرفت...
چرا اینطور شد؟
حتی با اینکه کیونگ همیشه ازش متنفر بود بازم دلش برای کیونگ تنگ میشد...
اروم سرش رو از روی میز برداشت.
چشاش خیلی پف کرده بود و حنجره ای برای حرف زدن ناشت.
اروم پاهاش رو روی زمین کشید و پایین تختشون نشست.
با دیدن دفترچه دستش رو برد و اروم اون رو برداشت
J.H
.
.
.
#سناریو
۷.۷k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.