رمان عشق لجباز من
پارت ۱۳
دیانا: نه
ارسلان:پس چی؟
دیانا:
بعد از اینکه از عمارت رفتم خب اونجا کشور و شهر و مردم غریبه خیلی تنها بودم تا اینکه بابام با یه شرکتی قرار داد بست که دقیقا یه پسر هم سن من داشت که اون محراب بود از اون روز تا الان همیشه باهمیم و تا حالا هیچ وقت به کس دیگه ای تکیه نکردیم محراب الان رل داره اسمشم مهشاده رفیق منه منم به چشم خواهرشم
ارسلان:پس که اینطور
دیا؛:هوم
ارسلان:تو منو چطور میبینی؟
دیا:به چشم.......... نمیدونم عشق رفیق دوست برادر همچی تو برام خیلی مهمی متاسفانه😑
ارسلان:من ولی فقط یه جور میبینمت😐
دیا:چی
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
دیانا: نه
ارسلان:پس چی؟
دیانا:
بعد از اینکه از عمارت رفتم خب اونجا کشور و شهر و مردم غریبه خیلی تنها بودم تا اینکه بابام با یه شرکتی قرار داد بست که دقیقا یه پسر هم سن من داشت که اون محراب بود از اون روز تا الان همیشه باهمیم و تا حالا هیچ وقت به کس دیگه ای تکیه نکردیم محراب الان رل داره اسمشم مهشاده رفیق منه منم به چشم خواهرشم
ارسلان:پس که اینطور
دیا؛:هوم
ارسلان:تو منو چطور میبینی؟
دیا:به چشم.......... نمیدونم عشق رفیق دوست برادر همچی تو برام خیلی مهمی متاسفانه😑
ارسلان:من ولی فقط یه جور میبینمت😐
دیا:چی
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
۱۴.۵k
۱۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.